درسته که ادوارد آلبی جامعۀ خودش رو نقد می کنه اما اون جامعه هم به عنوان یک نمونه از کل جوامع بشری دردهای مشترکی با ما داره که باعث می شه ما هم این نمایش رو خوب درک کنیم. فاصلۀ طبقاتی زیاد ... مثلا قشر فوق فوق متوسط با آدمهای معمولی و پایین دست! تقابل زندگی تهی یک مرد از طبقۀ بی چیز در برابر مردی که تمام اجزای زندگیش به شکل استانداردی با بعضی کاستیها کنار هم چیده شده. انگار در دنیای متفاوت این دو واژه های مثل عشق و نفرت می تونه معانی کاملا متفاوت و شاید متناقضی داشته باشه. پوچ گرایی این داستان از قابهای عکس خالی کاملا معلومه. انگار چیز باارزشی پیدا نمی شه تا خلأهای زندگی رو با اون پر کنی. به هر حال از داستان جذاب نمایش چیزی نمی گم تا هرکس خودش ببینه ...
من این نمایش رو دوست داشتم.
به نظرم جری در طول اجرای نمایش باید یه مقدار انرژیش رو بهتر مدیریت می کرد که خیلی جاها به دلیل فشار ناشی از نوع بازی بدنش به نفس نفس زدن نیفته ... اما الحق که خیلی خوب از پس متن طولانی اش بر اومد و پیتر هم به بازیش مسلط بود. من جلوه های صوتی نمایش رو هم دوست داشتم و همین طور آرایش سادۀ صحنه رو که به محض ورود به تالار جو یک روز پاییزی رو برام تداعی کرد اما نمی دونم چرا وسطای نمایش صحبت از یک روز گرم بود. شاید ترتیب فصول در آمریکا با ایران فرق می کنه!
در هر صورت از این نمایش زیبا خیلی لذت بردم ...