نمیدونم چرا اما توی صحنه پایانی وقتی که علیرضا اون شمع رو با خیسی اشک چشمش خاموش کرد یاد این غزل از حضرت حافظ افتادم...ترسم که اشک در غم ما پردهدر شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
از هر کرانه تیر دعا کردهام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود...
اجرایی پر از احساس...دست مریزاد