کباب؛ یک تراژدی ساختگی و خام، برای متاثر شدنِ تحمیلی مخاطب، «لطفا تلخکام و جریحه دار شوید!»
بازیها، به جز اسماعیل و پسرک چِل، هیچ چنگی به دل نمیزدند. و البته، این شخصیت پردازی کم عمق بود که دست و بال بازیگر را بسته بود. کاراکترها بیش از اندازه اغراق شده و تیپ بودند. ادای دیالوگها باورپذیر نبود.و انگار سرتاسر متن نمایش 3 یا 4 جمله بیشتر نداشت.که هر بار به طرق مختلف جمله بندی میشدند. بدبخت شدیم. بی آبرو شدیم. بی غیرت. دوباره، بدبخت شدیم، بی آبرو شدیم، بی غیرت. و البته، داستانی هم نبود. موضوع بسیار کلیشه ای که از ازل تا ابد با احساسات ایرانی جماعت درگیر بوده. و فقط دو اتفاق! دو اتفاقی که چندان هم رابطه علی محکمی نداشتند و دومی به اولی به زور هم که شده چسبانده شده بود تا یک تراژدی نصفه و نیمه بوجود بیاید. نیمچه اتفاقهای بی تاثیر و معدودی هم که وجود داشت در بیرون صحنه میفتادند. انگار حوصله به تصویر کشیدنشان نباشد! و حالا یکی از شخصیتها میان گریه ها و فریادها در حد یک جمله بهشان اشاره میکرد. فقط و فقط دو اتفاق که تا انتها کاراکترها به خاطر آنها با ناله و فغان و فریاد میگفتند بدبخت شده اند. و در انتها میان ناله ها و زاریهایی که همان جملات مذکور را تکرار میکردند، و حالا گاه ممکن بود بالا و پایین شوند، نور رفت و تمام شد! تمام شد و واقعا تاثیرگذار نبود.
تنها جنبه مثبت این کار برای من موسیقی زنده و البته صحنه بود. کمابیش میدانم چه زحمتی پشت چنین صحنه هایی نهفته است. یک ربع به شش تا شش و ربع واقعا زمان کمی برای جابجایی لتهایی به آن سنگینیست و میتواند کاری بسیار طاقت فرسا و سخت باشد. بنابرین خسته نباشید! خدا قوت! اما میشد با متنی پرداخته تر بهره بیشتری از این عرق ریختنها برد.
خسته نباشید.