در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | niloofar.Lotus: اینکه یکی از دوستانمون خیلی داره دنبال یه متن طنز میگرده، منو یادِ این
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 19:51:29
اینکه یکی از دوستانمون خیلی داره دنبال یه متن طنز میگرده، منو یادِ این انداخت که تابستان پارسال، سرکلاس فیلمنامه نویسی سروش صحت، قرار بود اون موقعیت معروف مثلث عشقی (که دو تا دوست صمیمی، عاشق یه دختر میشن و بعد که میخواد یکی به اون یکی بگه، اون یکی پیش دستی میکنه ومیگه!) رو بنویسیم! منم اینو نوشتم: (گفتم شاید بدتون نیاد بخونیدش) :)

روز- داخلی- خانه ی نیما
[حسن و نیما درون اتاق نشیمن ایستاده اند و هرکدام بطری آبی را یک نفس سر می کشند. بطری آب حسن، خالی می شود. او خودش را روی مبل می اندازد و نفس نفس زنان، با لحنی هیجان زده همراه با خستگی شروع به حرف زدن می کند.]
حسن: خب، حالا که نفسم جا اومد، میخوام یه چیز باحال بهت بگم.
نیما: [در حالی که در بطری آب خالی را می بندد] عمرا، من یه حرف ... دیدن ادامه ›› جالبتر دارم.
حسن: فکرشم نکن، مال من از تو خیلی بهتره! من میگم.
نیما: نیست، ولی بگو.
حسن: من ... [موبایل حسن زنگ می¬خورد. حسن ناله می کند و موبایلش را از جیبش در می آورد.]
نیما: هرکی بود جواب نده.
حسن: باشه. [به صفحه موبایلش نگاه می کند. رو به نیما] شرمنده داداش. [تلفن را جواب می دهد.] سلام مامان.
نیما: بچه ننه! [بطری آب را از دست حسن می قاپد و همچنان که غر می زند، به آشپزخانه می رود و شیشه ها را روی میز می گذارد و برمی گردد. در این بین حسن با تلفن صحبت می کند.]
حسن: خوبم. خونه ی نیمام. آره، گفتم که بعد باشگاه میرم خونه نیما. آره، میدونم خاله اینا میان. باشه، زود میام. نه مامان، نه. زود میام. نه، نمیشینم ترمیناتور رو واسه سی و شیشمین بار ببینیم. [جلوی موبایلش را می گیرد و آرام و با شیطنت رو به نیما] چون دیشب سی و شیش رو رد کردیم.
نیما: [با ذوق] آره. [نیما با دست به حسن علامت می دهد که عجله کند و حسن به تایید سر تکان می دهد.]
حسن: باشه مامان، زود میام. باااااشه. الو؟ مامان؟ صدات نمیاد؟ الو؟ [گوشی را قطع می کند. نیما هم کنار حسن می نشند و هردو سرشان را با خستگی پایین می اندازند و آه می کشند.]
حسن: [همینطور که سرش پایین است] من عاشقشم!
نیما: منم عاشقشم!
حسن: [ناگهان سرش را بالا می آورد و با لحنی تند به نیما] تو عاشق مامان منی؟!
نیما: [جا خورده] نه بابا، عاشق مریمم! چیکار مامان تو دارم؟!
حسن: [خیالش راحت شده] آها، خب. اونجوری خیلی عجیب می شد.
نیما: [می خند] آره.
حسن: [ناگهان متوجه حرف نیما می شود. با تعجب] چی؟
نیما: [لبخند می زند] فکر کنم عاشق مریم شدم.
حسن: [بهت زده] مریم کیه؟!
نیما: [تعجب کرده] مریم! مربی باشگاه سانس خانوما؟!
حسن: ها؟!
نیما: [دستش را جلوی صورت حسن تکان می دهد.] حسن خوبی؟! چی زدی داداش؟ هی میگم هر قرصی تو باشگاه بهت میدن، نخور! [جلوی صورت حسن بشکن می زند. حسن انگار از خواب می پرد.]
حسن: تو عاشق مریم شدی؟!
نیما: صبح بخیر! پس چی دارم بهت میگم یه ساعته؟! آره دیگه!
حسن: آخه این دختره چی داره که تو ازش خوشت اومده؟! خیلی فیس و افاده ایه! همچین دماغ بالا نگات میکنه انگار آسمان وا شده این افتاده پایین!
نیما: اینجوریم نیست دیگه!
حسن: خب، آره. درسته خوشگله، با نمکه، هیکلشم که ...
هر دو همزمان: اوووووف!
حسن: ولی این دختره به درد تو نمیخوره!
نیما: چرا مثلا؟
حسن: کلی میگم!
نیما: حسن، چی رو بهم نمیگی؟
حسن: خیلی خوب. نمیخواستم اینو بهت بگم ولی نمیتونم بزارم بدون دونستن این موضوع تصمیم بگیری!
نیما: چی؟
حسن: من ... من ...
نیما: بنال دیگه!
حسن: من شنیدم که مریم از ترمیناتور متنفره!
نیما: [شوکه شده] چی؟! [از روی مبل بلند می شود و دستش را در موهایش می کند] وای!
حسن: خودمم باورم نمیشه.
نیما: تو مطمئنی؟!
حسن: متاسفانه خودم شنیدم. متاسفم رفیق. منم دوست نداشتم اینجوری بشه.
نیما: پس همه چی تمومه.
حسن: آره. تو که نمیتونی یه عمر با دختری باشی که از ترمیناتور متنفره!
نیما: راست میگی! من برم یه دوش بگیرم.
[حسن به تایید سر تکان می دهد و نیما خارج می شود. حسن با رضایت لبخند میزند ولی ناگهان چهره اش آشفته می شود.]
حسن: حالا نکنه واقعا از ترمیناتور بدش بیاد؟! ...

:))
خیلی شبیه این اپیزودای طنز تلویزیونی شده. مرسی از اشتراک گزاریش نیلوفرجان.
۱۸ خرداد ۱۳۹۳
چه جالب!اتفاقا شغل شریف من نوشتن نامه ی عاشقانه برای دوستان است!
سفارش هم قبول میکنم:)))
۲۷ خرداد ۱۳۹۳
:))) مگه هست همچین چیزی؟؟!!!! من تو فیلم her دیده بودم اما نمدونستم داریم..؟!!!
کیمیا خانم بسیااار شغل شریفی دارید..!! :دی بعد این دوستان میرن پیش مخاطبشون ادعا میکنن نامه رو خودشون تراوش کردن؟؟!!!! :دی
۲۷ خرداد ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید