یادداشت کارگردان:
در لحظهی صفر، خدا با نهایت قریحهی شاعرانه اش بودن را معنا داد؛ بودن را در معنای خودش؛ بی هیچ کم یا زیاد
و آنرا فرصتی ساخت برای چگونه شدن؛ چگونه ماندن....
حال باید «شدن» معنا می یافت.
شدن در کالبد یک خدمتکار؛ رئیس چند شرکت معتبر؛ روزنامه نگار؛ بازرگان؛ کارگردان و یا...
ما بودن را به جرم جبر پذیرفتیم؛ شدن را به حکم انتخاب؛ و مرگ را به جور ناآگاهی...
و بی رحمانه؛ عدالت را در مرگ جستجو کردیم از پس جهلی کر؛ کور و بی اعتنا؛ بی اعتنا به ثمرهی خلقت که ارادهی ما در بودن پشیزی ارزش نداشت اما سوال بزرگ اینجاست؟ نقش اراده در شدن و نقش آگاهی در ماندن چیست؟
به راستی آگاهی چیست ؟ همان که ما را در اوج باور و یقین به ماندن میرساند و یا در نهایت دانایی، ناامید ...
ابهام و تردید در چگونه ماندن شاید عبث ترین سوال تاریخ باشد در حالی که بشر هنوز پاسخ درستی به چگونه شدنش نیافته و هنوز نمیداند از شدن ها؛ ماندن ها زاده خواهد شد و از ماندن ها؛ عشق ...
و این تلخ ترین قسمت تراژدی بشر است.