◼️ معرفی
کتاب جاده یوتیوب، سفرنامه محمدعلی جعفری به سرزمین شام است. وی این کتاب را همچون «عمار حلب» به صورتی روان روایت می کند با این تفاوت که در اینجا به خاطر برخی موقعیت ها مخاطب را با هول و ولای بیشتری مواجه می کند.
جاده یوتیوب که روایتی جاده ای محسوب می شود، خواننده را با فضای اعزام مدافعین حرم به دمشق آشنا می کند. این اثر هم دربردارنده موقعیت های طنز است و هم برش هایی جدی و اندوهناک. اوج داستان اما آنجاست که راوی با کمین تروریست ها مواجه می شود.
کتاب جاده یوتیوب (سفرنامه سوریه)، به قلم محمدعلی جعفری نوشته شده است و توسط دفتر نشر معارف به چاژ رسیده است.
◼️ گزیده
شنبهشب محمدباقر زنگ زد که: «فردا شب فرودگاه امام باش!» با تعجب پرسیدم: «چرا زودتر خبر ندادین؟ من الآن مشهدم.» گفت: «خرجش یه بلیته تا تهران.» رفتم توی اتاق که کسی صدایم را نشنود: «با خانواده و ماشین شخصی اومدم.» سکوتی بینمان اتفاق افتاد. پیشنهاد دادم: «نمیشه دو روز عقب بندازین؟» گفت: «باید بپرسم.» تجربهٔ تا پای پرواز رفتن و کنسل شدن و دست از پا درازتر برگشتن را داشتم.
تأکید کردم اگر میبینی کل سفر هوا میرود، زن و بچه را میفرستم و جایی برای ماشینم دست و پا میکنم و هر طور شده خودم را میرسانم. ساعتِ دوازده شب، مجید را از خواب، زا به راه کردم که چطور راحت خوابیدی؟ پاشو وسایلت را آماده کن که شتر درِ خانهات خوابیده. طفلی توی حالت آلفا، دستپاچه شد که حالا توی این تعطیلی عید از کجا تجهیزات کرایه کنم؟ بهش فهماندم مشکل خودت هست و در این مواقع اصلاً نمیشود ناز نخودکشمشی آمد.
پای خبرِ محمدباقر صبر نکردم. کلهٔ سحر، وسایل را ریختم عقب ماشین و راه افتادم سمت یزد. وسط کویرِ طبس زنگ زد که: «هماهنگ شده برای سهشنبه. آماده باش تا بهت خبر قطعی بدم!» تا دوشنبه صبح پیگیر بودیم. جوابی نرسید. توی شلوغی عید، بلیت گرفتن کار حضرت فیل بود. ثانیه به ثانیه سایتها را چک میکردیم که چندتا خالی مانده. تا سهشنبه دستمان توی پوست گرد و خشک شد. دست آخر، نزدیکیهای ظهر محمدباقر پیامک فرستاد: «پروازتون افتاده برای پنج شنبه شب.» بهش پیام دادم: «قطعیه؟» جواب داد: «خبر میدم.»
به مجید پیام دادم: «وسایلت رو آماده کن برای پنجشنبه؛ ولی گوشم آب نمیخوره!» باز تا چهارشنبه هرچه نشستیم، کسی زنگ نزد. توی مهمانی و دید و بازدیدها، دائم چشمم به صفحهٔ گوشی بود و گوشم به زنگ. هرچه هم به محمدباقر زنگ میزدم، در دسترس نبود. از طرفی هم مجید مدام پیگیر بود که جمع کنم یا نه؟ باید کلی دوربین و متعلقاتش را کرایه میکرد. هر روز که سفر عقب میافتاد، چوبخطّ حسابش بیشتر میشد.
محمدباقر، ظهرِ چهارشنبه زنگ زد که: «هنوز قطعی نیست، ولی راه بیفتین.» ظرفیت تمام قطارها تکمیل بود. اتوبوس که نمیشد حرفش را زد. تا غروب دوتایی چشم از صفحهٔ لپتاپ برنداشتیم برای شکار صندلیِ خالی که روی هوا بقاپیم. با هزار سلام و صلوات و کلی نذر و نیاز، دوتا بلیت گرفتیم؛ آن هم تکی تکی: من برای همان شب؛ مجید هم با سریعالسیر صبح پنجشنبه.
دم حرکت قطار، به محمدباقر زنگ زدم: «قطعیه؟ بشینم تو قطار؟» گفت: «امید با خدا.» و شمارهٔ یکی به نام «روشن» را فرستاد که زنگ بزنم بپرسم قرارمان در تهران کجاست. سوت قطار که بلند شد، زنگ زدم به روشن. حاشا کرد که اصلاً کسی با من هماهنگ نکرده و اسمتان توی لیست پرواز فردا نیست. محکم و کوبنده گفت: «آقاجان برگرد! کجا داری میای؟ به دوستت هم زنگ بزن صبح راه نیفته!» گفتم: «راه افتادم. اتوبوس که نیست وسطِ راه پیاده شم!»