در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال علی اژدری | درباره نمایش ترانه های قدیمی
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 08:47:46
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
|نمایشی کوتاه در یک پرده|

شخصیت‌ها: پسر (جوان، 25-30 ساله، با ظاهری معمولی)-مرد (جا افتاده، با سر و وضعی ساده و چهره‌ای خسته ولی مهربان)

صحنه: پارکینگ یک مجتمع مسکونی که تمیز و مرتب شده. دیوارها سفید سفید. در سه طرف سالن ردیف‌های خالی صندلی تماشاگران قرار گرفته‌اند. در مرکز سالن به جز طرح مبهم اندام یک پیانو در گوشه سمت راست صحنه و یک چارپایه کهنه در سمت چپ که با نور موضعی کم مشخص شده‌اند، چیز دیگری دیده نمی‌شود.

[صدای پا. مردی ازسمت راست صحنه و از پشت پیانو ... دیدن ادامه ›› وارد می‌شود]

[نور می‌آید]

[در گوشه سمت چپ صحنه، زیر یکی از ستون‌ها، پسری با کیفی زیر سرش دراز کشیده (یا شاید به خواب رفته). مرد با تعجب پسر را می‌بیند و به سمتش می‌رود]

مرد: پسر جان!
پسر: ...
مرد: آهای با توام پسر جان!
پسر: ...
مرد: (بر روی پسر خم شده و آرام تکانش می‌دهد) پاشو عزیزم، پاشو

[پسر آرام چشم‌هایش را باز می‌کند. گیج و منگ نگاهی به مرد و بعد به اطرافش می‌اندازد]

پسر: (هنوز کمی گیج) چیه؟ چی شده؟
مرد: اینجا چیکار می‌کنی عزیزم؟

[پسر نیم‌خیز شده و با اشاره دست مرد می‌نشیند. هشیارتر. مرد همچنان ایستاده می‌ماند]

پسر: (ناامیدانه و مغموم) تموم شد؟
مرد: چی؟!
پسر: نمایش دیگه
مرد: کدوم نمایش؟
پسر: نمایش آقای رحمانیان، ترانه‌های قدیمی
مرد: آهان! اون که خیلی وقته تموم شده پسرم، دیشب آخرین اجراش بود
پسر: (بهت زده) آخرین اجرا؟ مگه می‌شه؟ چطور آخه؟!
مرد: چطور نداره عزیزم، تئاتره دیگه، یه زمانی شروع میشه و یه وقتی هم تموم میشه. اینجا چیکار می‌کنی؟
پسر: خوابم برده بود
مرد: اینو که خودمم دیدم، چرا اینجا گرفتی خوابیدی پسرم؟
پسر: اینجا خوابیدم که امشب اولین نفری باشم که توی صف وامیسته. آخه 3 بار اومدم و هر بار جام افتضاح بوده، یا پشت ستون بودم یا زیر نورافکن یا پشت بلندقدترین آدم روی زمین
مرد: عجب!
پسر: (سرخورده و ناراحت) ولی آخه این که تازه شروع شده بود، یه ماهم از شروعش نگذشته هنوز
مرد: اجازه تمدید ندادن بهش. به هر حال اینجوریه دیگه. تا همینجا هم که اجرا رفت کلی حرف و حدیث داشت
پسر: آقا شما نمایشو دیدین خودتون؟
مرد: آره، چطور مگه؟
پسر: (مکث طولانی-به روبرو خیره می‌شود) هیچی، آخه من نتونستم خوب نمایشو ببینم آقا... (کمی بغض می‌کند)، نتونستم. توی دلم موند که واسه یه بارم که شده یه جای خوب بشینم و با خیال راحت، بدون نور مزاحم نورافکن، بدون حجم مزخرف ستون و بدون گردن کشیدن از روی سر این و اون نمایشو تماشا کنم. توی دلم موند که یه دل سیر به علی آقا زل بزنم و نگاه کنم که چطور وقتی با همه بدنش داشت رو ویلچر می‌لرزید مدام تکرار می‌کرد: «من رتروگرد و آنتوگرد دارم مومن، تو چرا یادت رفته...یادت رفته...یادت رفته...»؛ که ببینم وقتی سلطان می‌گفت «ولی گور پدر دل ما، دل تو خوش...» دقیقا کجای صحنه رو نگاه می‌کرد؛ که وقتی وارطان نشسته بود و میگفت «چقدر امشب حال هممون خوب نیست...» بعدش به من اشاره می‌کرد یا نه؛ آقا توی دلم موند که بدونم وقتی شقایق توی ترمینال از غم تنهاییاش گوله گوله اشک می‌ریخت به کدوم طرف نیمکت خم شده بود؛ که وقتی ناصر خالی‌بند یا بغض می‌گفت: «ولی تنهایی که حال نمیده...تنهایی هیچی حال نمیده...» اشک اول از کدوم گوشه چشمش جاری می‌شد؛ یا وقتی آقا بدیع دلش واسه زنش، دوقلوها، واسه گلی تنگ شده بود بازم از مستیِ آبِ تهِ بطریش تلو تلو می‌خورد یا نه؛ آقا من دلم می‌خواست می‌تونستم دلتنگی رو ته چشمای فخری ببینم وقتی با حسرت می‌گفت «با هر خطت یه خط افتاد رو چهره ام و با هر حرفت یه بغض نشست تو گلوم...»؛ دلم می‌خواست می‌دیدم که وقتی گلی با همه‌ی حسرت و غمای دنیا تو صداش می‌گفت «آخ مصیب نمیدونی چقدر دلم معجزه می‌خواد...»، مصیب هم دلش معجزه می‌خواست؟ سازشو بازم کوک می‌کرد؟ بازم از ته دلش قهقهه می‌زد؟...ولی، ولی نتونستم...توی دلم موند آقا، توی دلم موند...

[بغض بی‌صدا می‌شکند. پسر نرم نرمک اشک می‌ریزد]

[بغض در نگاه مرد]

[دست مرد در فاصله چند سانتیمتری شانه‌های پسر در هوا مردد است. پسر متوجه نمی‌شود. دست می‌افتد؛ بدون تماس با شانه]

پسر: (با صدایی لرزان) حالا از اون همه اومدنا و دیدنا فقط یه دل پرِ درد واسم مونده و یه حسرت عمیق، که چرا تا حالا نتونستم محمد رحمانیانو از نزدیک ببینم و بهش بگم که چقدر خوبه که هست، که چرا هر بار از بغض گلی و اشک ناصر، سهم من فقط گوشه ستون بود و پس گردن این و اون...

[مرد همچنان مردد است. سکوت.]

[پسر آهسته از جا بلند شده، کیفش را روی دوشش می‌اندازد و سنگین و پاکشان از مرد دور می‌شود]

مرد: (با صدایی خفه) کجا میری؟

[پسر ادامه می‌دهد. انگار صدا را نشنیده است]

پسر: (که حالا به نیمه راه رسیده، آرام به سمت مرد می‌چرخد) راستی...
مرد: (با صدایی که به سختی شنیده می‌شود) جانم؟
پسر: (کمی مکث می‌کند) هیچی...
مرد:..
پسر: میگم میشه اگه آقای رحمانیان رو دیدین از طرف من یه چیزی بهش بگین؟
مرد: حتما
پسر: بهش بگین...بهش بگین (با خودش کلنجار می‌رود)، بگین مرسی که اومدین آقای رحمانیان (مکث کوتاه) همین
مرد: (باز هم آهسته) همین؟
پسر: (قاطع) آره.
مرد:...

[پسر آرام آرام دور می‌شود و سر راه دستی بر شستی‌های پیانو می‌کشد. نت‌هایی درهم و برهم، بدون ریتم ولی خوش‌آهنگ شنیده می‌شود]

[مرد-هنوز ایستاده-دور شدن پسر را نگاه می‌کند. پسر از سمت راست صحنه خارج می‌شود]

[مرد چند دقیقه همانجا می‌ایستد و به مسیر رفته‌ی پسر خیره می‌ماند. بعد چارپایه را آرام جلو می‌کشد، می‌نشیند، و با طمأنینه از جیبش قلم و دفترچه‌ای بیرون می‌آورد. همزمان با بیرون آوردن دفترچه، کاغذی چاپی که اینجا و آنجا رویش را با ماژیک هایلایت کرده‌اند از جیبش بیرون می‌افتد. مرد آرام خم شده، نگاهی خسته و دل‌زده به کاغذ و بعد به ساعتش می‌اندازد، دستی به ریش‌های سفید انبوهش می‌کشد، کاغذ را دوباره در جیب پیراهن سیاهش می‌گذارد. قبل از اینکه شروع به نوشتن کند سری بالا می‌آورد و سرتاسر تالار را با نگاهی سراسر حسرت و خاطره می‌پیماید. 21 شب. قطره اشکی، یا لمحه‌ای لبخند. شاید. حالا آرام آرام-در حالی که آهسته آنچه می‌نویسد را می‌خواند- در صفحات انتهایی دفترچه شروع به نوشتن جملات زیر می‌کند.:]

«ترانه‌های قدیمی-پرده نهم: تالار شمس...شخصیت‌ها: پسر (جوان، 25-30 ساله،...)»...

[نور می‌رود]




عالی بود
۰۱ مهر ۱۳۹۲
فخری گفت : و با هر حرفت یه بغض نشست تو گلوم

من اما با هر کلمه ات ،بغض گلو نشسته ام رها شد

بنویس و از غم واژه ام کم کن ...
۰۲ تیر ۱۳۹۳
مهربانی می‌کنی مونا جان:)
۰۲ تیر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
آقای رحمانیان! سلام،

این نامه بلند است آقای رحمانیان. واقعا بلند. ولی اگر حوصله کنید و بخوانید جای دوری نمی‌رود (بر خلاف شما که انگار جای دوری می‌روید، خیلی دور، خیلی خیلی دور...).

حالم خوب است آقای رحمانیان. حالم خیلی خوب است. عجب تیاتری ساخته بودید استاد، چه شبی رقم زدید برای ما.

چه خوب کردید آمدید آقای رحمانیان، قدم روی تخم چشم ما گذاشتید، صحنه مزین فرمودید با قدوم پر طرب‌تان. وَلله تعارف تکه پاره نمی‌کنم استاد. اصلا بلد نیستم این کارهای شیک و پیک را؛ تعارف کردن، گل هدیه دادن، تبریک‌های پشت صحنه؛ اینها کار افرادی به مراتب متشخص‌تر و خوش‌ بر و رو تر از من است. ... دیدن ادامه ›› من، با همین ظاهر خسته که نمی‌بینید، فقط آمده‌ام بگویم که چقدر حالم خوب است، که چقدر دوست داشتم نمایش‌تان را، که چقدر دلم هوای شما را کرده بود. آمده‌ام بگویم که چند سالی هست که درگیر شما شده‌ام استاد، از همان شبی که «پل» زدید روی خاطره‌های ناخوشمان، از همان عصری که «اسب‌ها»یتان-حوالی سال 59 هجری بود به گمانم-خیلی نرم و آرام از روی نعش بی‌جانمان رد شدند و ما هی لگد شدیم و لبخند زدیم، از همان وقتی که «هواداران»تان پشت درهای بسته‌ی چارسو روی هم کُپّه شده بودند و دیدن نمایشتان با زلف آشفته و سر و روی عرق کرده و یقه‌ی پاره-آن هم برای ما که آن روزها کلی مکش مرگ ما بودیم و تیپمان جانمان بود-چه صفایی داشت. بین خودمان باشد استاد، «عشقه» را وقتی دیدم یک دنیا عاشق بودم (به خیالم!)، ولی زمان گذشت و ثانیه شتاب کرد و دستِ آخر، از آن‌همه عاشقی و آن حجم نمایش، تنها چند پرده ماند در خاطرمان و خاطره شد. بعد از «مانیفست چو» همه‌جا چو افتاده بود که محمد رحمانیان-که چقدر خودِ خودِ شما هستید استاد-می‌خواهد «روز حسین» را در ایرانشهر اجرا کند. حالا گیرم که نشد روزِ حسین را بسازید استاد، ولی شبِ ما را که می‌توانستید بسازید با نمایش‌هاتان، نه؟ شما ولی رفتید آقای رحمانیان. رفتید و ما ماندیم و این‌همه روزهای بی‌ حسین و این‌همه شب‌های بی‌ شما...

ولی خودمانیم، شاید هم خوب شد که آن‌وقت و آنجا اجرا نرفتید. ، الله وکیلی ایرانشهر به شما نمی‌آمد استاد، زیادی آلامد است و تیشان فیشان. اخیرا سری زده‌اید؟ دنیای رنگ است و میهمانی نگاه. ولی شما را باید توی همان چارسو و سایه دید استاد. در همان سالن‌های خودمانیِ خاک‌گرفته، روی همان صندلی‌های خسته و مریض، و با همان یقه‌های پاره و زلف‌های باری به هر جهت. شما را باید توی همان استوانه‌ی چاقِ بزرگِ دودگرفته‌ی وسط شهر دید که این روزها راهتان نمی‌دهند. برای منتظر شدن تا شروع کارتان باید دور همان حوض بزرگ و بی‌ماهی شهر نشست و بی‌خیالِ صدای بوق و بوی دود و های و هوی همه چهارراه‌های جهان، همینجور زُل زد به آن درِ خوش نقش و نگارِ تالار اصلی که حالا روی‌تان بازش نمی‌کنند (ولی واقعا کجای این تالار "اصلی" است وقتی که شما در آن اجرا نمی‌روید؟ این که از هزار کوچه بن‌بست هم فرعی‌تر است استاد!). خلاصه اینکه سادگی ما تشخص ایرانشهر را تاب نمی‌آورد آقای رحمانیان. اینجور جاها که می‌رویم جنسمان جور نیست و یک جورِ خیلی ناجوری به نظر می‌رسیم و خب، این اصلا خوب نیست، نه برای ما و نه برای پرستیژ خوش آب و ‌رنگ ایرانشهر. ایضا" بالاشهر هم همین حکایت است، هم دور است و هم خارجی. خانه‌ها آن بالا اصلا دودزده نیستند و ماشین‌ها هم آنجا انگار سال‌هاست بوق‌هایشان را در انبوه سکوت کوهپایه‌ها گم کرده‌اند، و این برای ریه‌های عادت کرده به دود و گوش‌های خو کرده به بوقِ ما هیچ مناسب نیست. رنگِ آن‌طرف‌ها خیلی صورتی است آقای رحمانیان. خاکستری و مشکی بیشتر به ما و شما می‌آید. نگاهی به پیراهن‌تان بیاندازید. ما نهایتش تئاتر شهر، ما تهِ تهش مولوی، ما خانه‌ی پُرش سنگلج...

این چند وقت سایه‌تان حسابی سنگین شده بود استاد. این دو سالی که نبودید، این چهار سالی که اجرا نرفتید کلی دلمان هواتان را کرده بود. سرخ نشوید استاد (جسارتا اجازه دهید همین‌جا در پرانتز و خیلی درِگوشی-طوری که خانم نصیرپور نشنوند-خدمت‌تان عرض کنم که چقدر رنگ سرخ به ریش و روی سپید و زیبایتان می‌آید)؛ باور بفرمایید تعارفی در کار نیست، نوشابه‌ها را دیگران قبلا باز کرده‌اند؛ ما خیلی ساده، فقط حرف می‌زنیم؛ ما خیلی مسخره، گاهی دلتنگ می‌شویم. و دلم می‌خواهد بدانید که ما این دو سال دلمان تنگ بود و ترش؛ خیلی ساده، و البته خیلی مسخره...به خدا خیلی دلمان می‌کشید تا بیاییم و کارهایتان را در این دو سال زندگی کنیم ولی راهمان ندادند. آخر ظاهرا «I wanna go see a play by Mohammad Rahmanian» برای افسر سفارت کانادا چندان دلیل موجهی جهت صدور ویزا نیست (تقصیرش نیست، آخر او که نمایشی از شما ندیده است استاد). این شد که این چند وقت، «شب سال نو» دور از شما سحر شد و داغ ندیدن «آرش‌صاد»تان را با دیدن عکس‌ها و تورق چندباره «آرش» کم کردیم. راستی! حالا که حرف آرش شد بگذارید اعترافی کنم: دلم عجیب برای یک دانه بهرامِ بیضایی لک زده...

خب، خیلی حرف زدم. آمدم از «ترانه‌های قدیمی»تان بگویم یاد قدیم کردم...ولش کنید، کجا بودم؟ آهان، یادم آمد؛ داشتم می‌گفتم که حالم خوب نیست آقای رحمانیان، حالم هیچ خوب نیست...

چقدر حالم خوب نیست آقای رحمانیان. درست قدر همین «چقدر». این را می‌توانید از همه کسانی بپرسید که آن شب از بخت بدشان کنار من نشسته بودند، از اشکان خطیبی مهربان بپرسید وقتی که آخر نمایش، وسط آن همه آواز و صدا و تشویق برای شما و برای نمایش‌تان، دستم را گرفت و برد میان آن همه انسان نازنین، از افشین هاشمی عزیز وقتی که کنارش ایستاده بودم و شعر را اشتباه می‌خواندم، از علی عمرانی، حبیب رضایی؛ یا شاید هم برایتان ساده‌تر باشد که از خانم نصیرپور نازنین بپرسید. او می‌داند که چقدر حالم خوب نیست. او می‌داند که نمایش‌تان چه آتشی انداخت به جانم. او همه این اینها را در چشمانم دید وقتی که، وقتی که...بگذریم. حال من که مهم نیست وقتی که به قول قهوه‌چی «حال هیچ کدوممون خوب نیست، حال من، تو، اون، ما، همینجور بگیر بیا...تا آخر»؛ راستی! این «آخر» کجاست استاد؟ تا کجا حال هممون خوب نیست؟ شما می‌دانید؟

دلم می‌خواهد نروید آقای رحمانیان. خیابان وست جورجیا ، جزیره ویکتوریا، چاینیز گاردن،...جاهای قشنگی باید باشند. انقدر قشنگ که یک عالمه آدم دلشان غنج برود برای بلیط‌های دهم جون‌شان‌‌، برای لندینگ، داون تاون، و بعدش هم لابد برای آن هتل صد و پنجاه ساله. ولی آخرین باری که نگاه کردم نه چاینیز گاردنِ آنجا کبوترخانه دارد و نه خیابان وست جورجیایشان کافه نادری. و شما آقای رحمانیان بهتر از من می‌دانید که کبوترخانه چقدر خوب است ، آخر «هم کبوتر دارد و هم خانه»؛ و شما خیلی بهتر از من می‌دانید که هوای یک خیابان چقدر عطر اسپرسو دوبل‌های کافه نادری را کم می‌آورد، گیرم که «اسپرسو مزخرف‌ترین قهوه‌ دنیا باشد». اینجا که نباشید، طبقه چهارم با چهارصدم فرقی ندارد آقای رحمانیان؛ پرواز که کردید دیگر نیستید اینجا، حتی با هزار فرسخ اقیانوس پیش چشم، حتی با هزار لیوان شیر گرم روی میز...

نمی‌دانم، شاید آنجا که هستید از سر پل تجریش تا راه‌آهن همه‌ی پیاده‌رو ها سنگفرش باشند و هموار؛ شاید مردمِ آنجا هنوز سالمِ سالم‌اند، هم گذشته را به یاد دارند و هم حال را، حتی یک حال ساده، درست مثل «یه بوس کوچولو»؛ شاید مردم در ایستگاه صادقیه‌‌ی‌ آنجا انقدر دروغ نمی‌گویند، گوشی‌هایشان را اینجا و آنجا جا نمی‌گذارند و اسم «سلطان»‌ برایشان مردانه نیست؛ اگر درست شنیده‌ باشم تهِ بطری‌های آن‌جا جای آب چیزهای دیگری است، برای مردم مهم است کدام یکی از دوقلوها چند ثانیه دیرتر به دنیا آمده، که سهم زن‌ها از زندگی یک خال گوشتی وسط پیشانی‌ نیست؛ که گُلی‌های آنجا شلوارهایشان را در جوراب‌های مردانه یا زیر چرخ‌های قطار جا نمی‌گذارند، که «زنا از خستگی سرپا خوابشون نمی‌بره، که دخترا محض یه بادبزن حصیری ...».

نمی‌دانم، شاید همه اینها درست باشد و راست. شاید آنجا خوب باشد و آب و هوایش هم همیشه بهاری و معتدل، حتی شاید آب‌هایش مثل اقیانوسش آرام باشند و آبی و بی‌تشویش، ولی...ولی آقای رحمانیان به خدا آنجا دیگر مصیبی نیست که بی چشم و با عصا هی هل بدهد و هل بدهد و فراموشی‌های علی آقا را مرهم باشد، سلطانی نیست که در لباس‌های گشادِ مردانه دل‌تنگی‌ را بلند و با لهجه فریاد بزند، یا وارتانی که یواشکی دلواپس سرنوشت مشتری‌های میز کنار پنجره شود. به خدا آنجا گوش هیچ مسافر خسته‌ای آواز سیناترا را به فارسی نمی‌شنود آقای رحمانیان. ما را که به آنجا راه نداده‌اند ولی از همین‌جا هم مطمئنم که دور کبوترخانه‌های آنجا محل قرار هیچ سرباز بی‌کسی نیست، که «بدی»های آنجا حرمت مستی خود را با زلالی هیچ آبی« سلامتی...» نمی‌گویند، که خاطر هیچ زنی آنجا نگران پاهای بی‌جوراب مردش نمی‌شود، و نوای ساز دوره‌گردهای نابینای آنجا هیچ وقت، هیچ وقت انقدر بهاری و دلنشین نیست...آنجا که هستید، پشت پنجره‌های رو به اقیانوس یا توی کافه‌ای دنج در خیابان رابسون، دل‌تان برای این آدم‌ها، برای سادگی‌شان، برای دلخوشی‌های کوچک‌ و دلتنگی‌های بزرگ‌شان تنگ نمی‌شود؟ برای «یه معجزه، یه دست گرم، یه خنده‌ی از ته دل»، دل‌تان برای غربتِ گُلی تنگ نمی‌شود آقای رحمانیان؟ آنقدر که «هرچقدر هم که ساسون‌هایش را بشکافید باز هم تنگ باشد برایتان»؟

حالم بد است آقای رحمانیان. حالم خیلی بد است. خیلی بیشتر از «چقدر»، من اینجا به اندازه یک رفتن دلگیرم، قدر سکوت خالی راهرو بعد از مصیبت یک بدرقه. دلم می‌خواهد نروید آقای رحمانیان. دلم می‌خواهد نروید...



با احترام
علی اژدری
You really impressed me, and you will definitely impress the others too!
قلمتون شیوا!
۲۷ شهریور ۱۳۹۲
حرف دل بر دل نشیند لاجرم.
آفرین.
۰۲ مهر ۱۳۹۲
@ سپید عزیز: یک دنیا ممنونم بابت لطفتون و خوشحالم که مورد قبول شما افتاده:)

@ شکوه خانم حدادی گرامی: مهربانی می‌کنید بانو، جدا که لایق اینهمه محبت شما نیستم. زیبایی هم اگر دیدید پیش و بیش از همه در وجود نازنین شما و در ترانه‌های دلنشین جناب رحمانیان بوده و بس. شاد باشید و پر مهر؛ همچنان:)

@ وحید عزیز: ممنون شما هستم جناب عمرانی عزیز
۰۲ مهر ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
«کارگردان: محمد رحمانیان...بهای بلیت: 25 هزار تومان»

صفحه را که باز می‌کنی و می‌خوانی هم‌نشینیِ غریبِ واژه‌ها را، ناخودآگاه چشمانت بین این دو در نوسان می‌افتد و ذهنت در تکاپوی برگزیدن. میان عقلت و احساست، میان ساعت‌های بی‌پایان کاری و لذت‌های بی‌انتهای هنری، میان «غمِ نان» و «دغدغه هنر»...اینها همه انتخاب‌هایی است که همیشه هست و همیشه هم خواهند بود، دستِ کم تا آن وقت که یکی دیگری را نیست کند، تا وقتی که یا غمت تنها غم نان باشد (که دریغا دریغ)؛ یا...یا آن هنگام که رها شده باشی، یله بر نازکای چمن و پا در خنکای شوخ چشمه‌ای. آن وقت که «واپسین وحشت جانت ناآگاهی از سرنوشت ستاره باشد، غم سنگینت، تلخی ساقه علفی که به دندان می‌فشری...». تا آن وقتِ بعید اما این تقابل همیشه هست. میان اینها و میان خیلی چیزهای دیگر که به درازای تاریخ کش آمده‌اند و کشیده شده‌اند و شده‌اند دیواری بلندِ یلند میان «زندگی» و «زندگی». تنها تفاوتشان هم در تأکید بیشتری و فشارِ شوقی است که روی این سوی دیوار بگذاری یا آن سو، و در آخر، همه‌‌ی این و آن کردن‌ات حمع می‌شود و چکیده می‌شود و می‌شود یک پرسش ساده که در شکوه، شانه به شانه شکسپیر می‌زند و افلاطون: اینکه زنده‌گی کنی یا زندگی...

در هر حال از بازیِ بی‌ترانه و بی‌بهارِ روزگار، در زمانه‌ای زندگی می‌کنیم که همه فصلش زمستان است و زمهریر، در زمانی که تقوایی سال‌هاست روی ... دیدن ادامه ›› «کاغذهای بی‌خط»اش چیزی ننوشته است، که بیضایی در ساحلی دیگر و برای کسانی دیگر، زه از کمانِ «آرش»اش می‌کشد، و «گالیله»ی سمندریانش حالا دیگر هیچوقت، هیچوقت چیزی کشف نخواهد کرد، محاکمه نخواهد شد، و اعتراف نخواهد کرد گردش خورشید را به گِردِ زمین...

حالا اما، در تموزِ گرمِ تهران رحمانیان رجعت کرده است، راهِ درازی است دوستان از کناره‌های دریای آرامِ آنجا تا آغوش پر تلاطم اینجا. رحمانیان برگشته، بعد از دو سال، گیرم به قدرِ درنگی کوتاه برای خواندن ترانه‌ای قدیمی. من اما این قدمت را قدر می‌دهم، طنینِ ترانه‌اش را تبسم می‌کنم و بی‌خیالِ همه‌ی غم‌ها و نان‌های جهان، نام شریفِ شمس را به فال نیک می‌گیرم...
چه کاریه آخه! نکنه دو قسمتش کردی که سود مالیش بیشتر بشه؟؟:))
اما خارج از شوخی همون یکپارچگی اولیه ش بهتر نبود؟
۲۸ مرداد ۱۳۹۲
:( :(
حالا هم که شما برگشتید فرزانه اینجوری... متاسفم واقعن:(
۲۱ شهریور ۱۳۹۲
چه بگویم؟ سخنی نیست
می‌وزد از سر امید، نسیمی
لیک تا زمزمه‌ای ساز کند
در همه خلوت صحرا
به ره‌اش
نارونی نیست
چه بگویم؟ سخنی نیست...
۲۱ شهریور ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید