تهران و آمستردام
گاهی اتفاق می افتد، خیلی ساده. بدون اینکه حتی ذره ای فکرش را کرده باشی. در یک بعد از ظهر بارانی. در این روزهای خشک کم آبی و آسمان دود گرفته. خودم را شتابان میرسانم به سالن حافظ. محمد عسگری بسان همیشه گپ و گفت خود را با دست اندرکاران پشت صحنه نمایشی دارد و من با نازنین موسوی مشغول تقسیم وظائف میشویم. سئوال و سئوال و مرور و جواب و چالش و آرامش.
ساعت 7:30 دقیقه میشود. خبری از آروند دشت آرای نیست، سرکار خانم مارتا پاگنلی حق دارد که تراکیف ما را مثل توده ای در بینی اش تجسم کند. ما سه نفر مشغولیم همچنان بر سر چیدمان و ترتیب و نوبت و هزار بالا و پائین دیگر و اصلاح جملات و اضافه کردن واو و ویرگول و سه نقطه. مثلت کلنجار فکری ما سه نفر تا آوای دیگری را داشته باشیم شاید که مقبول افتد.
قبلش به کافه ای در خیابان خارک میرویم. گفتگو با سه بازیگر دیگر این نمایش. آن هم تمام میشود. من همیشه خدا ناراضی ام، از خودم بیشتر! ساعت 8:30 شده است. خانم ساعی خبری نشد از جناب کارگردان؟ الان تشریف آوردند. خوب
... دیدن ادامه ››
به سلامتی...
وقت را با هزار سلام و صلوات پیش از شروع نمایش میگیریم برای گفتگو. آروند عجله دارد، خوب حق دارد، اجرایش تا لحظاتی دیگر شروع میشود، چرا ما باید مسبب تاخیر اجرایش شویم؟! آروند استرس دارد، نمیدانم ولی چشمانش چرا برق میزند؟ ساعتش را مدام نگاه میکند، ولی در عین حال چهره متینی هم دارد.
همراهان گرامی آوای تیوال درود ... شروع میشود. پاسکاری من و نازنین و آروند. در حین گفتگو جعبه ای از طرف آروند به خانم ساعی رونمایی میشود، محمد عسگری که از دور قدم میزند، با ایما و اشاره چیزی را میرساند، چشمک میزند، ... نمیگیرم! غرق در صحبت هستیم. آروند مدام ساعتش را نگاه میکند و ملتمسانه با نگاهش میخواهد به سرانجامش برسانیم! ریش نداشته ام را گرو میگذاریم، فقط 2 تا سوال ...
این گفتگو نیز به خوبی و خوشی تمام میشود! آوای دیگر ... محمد میگوید برویم 15 دقیقه اول اجرا را ببینم. چرا؟ دلیل را میگوید ... باورم نمیشود.
من ملودی آرام نیا هستم، 30 سالمه، ... بیب ب ب ! نمایش پیش میرود تا جائیکه شش بازیگر ردیف ایستاده اند، دیالوگی خلاف متن قبلی رد و بدل میشود، مارین هلندی جا میخورد، نگاه های پرسشگرایانه اش را به امی استرنج دوخته ... بیانیه کارگردان با اهدا همان جعبه به زبان انگلیسی قرائت میشود؛ عزیزم ببخشید که این صحنه را نیز کارگردانی کردم، از این پس ... . به همین ساده گی اوج یک احساس غیر نمایشی را شاهد هستیم. حلقه خواستگاری، هلهله ایرانی و دسته گل هلندی. باران هنوز میبارد، هوای بارانی تهران شاباش میریزد.. خستگی هر سه نفر ما با این میزانس واقعی ناب در میرود، دیالوگ هایی قلبی که هیچگاه نوشته نشدند ولی چه بکر شنیده شدند. خوشبخت باشید ...