یادداشت «مسعود فراستی» بر آخرین فیلم «اصغر فرهادی»
«گذشته»؛جدول کلمات متقاطع/فیلمساز با ماشوخی دارد یافرانسویها!؟
مسعود فراستی: «گذشته» فیلم بدی است و ناچیز. بدتر از حتی نخستین فیلمهای فرهادی. فیلم، عقبمانده است و اگزوتیک؛ بیساختار، طولانی و ملالآور و وراج. گذشته، نه در گذشته اتفاق میافتد نه در پاریس؛ نه بحرانی دارد و مسالهیی و نه هویتی. فیلمساز اسکار گرفته ما امر برش مشتبه شده و توهم جهانی شدن زده. بعد از دیدن فیلم بد و نوستالژیک وودی آلن – نیمه شب در پاریس- به این باور رسیده که پاریس تداعیکننده گذشته است. پس فیلمش که عنوان غلط انداز و نوستالژیک Le Passé را یدک میکشد باید در
... دیدن ادامه ››
پاریس رخ دهد.
فیلمساز ما ادامه «جدایی» را در پاریس ساخته و بدون آنکه متوجه باشد حرف جدایی را هم پس گرفته، بیآنکه جدایی فرانسوی را بشناسد و بسازد. در واقع فیلمساز فقط دغدغه نوستالژی جوایز «جدایی» را دارد نه حتی تم راست و دروغ آن را. جالب اینجاست که تماشاگر از پاریس که باید مکان و محیط گذشته باشد، چیزی نمیبیند. نه معماری آن و نه کوچهها و خیابانها و نه مردمش. پس از پاریس چه میماند، جز تصویری اگزوتیک؟ و از فرانسوی؟ جز یک خانم بازیگر تازه اسم در کرده نیمه عصبی اوراکت و یک ایرانی ریشوی منفعل و سرگردان که فرانسه را هم بسیار بد حرف میزند و یک عرب منگ و دو بچه که یکی اکسسوار است و دیگری وسیله جلب ترحم و یک دختر شبه عاصی و یک خشکشویی و یک داروخانه و یک خانه شلوغ نیمهعربی نیمه فرانسوی.
فیلم نه فرانسوی است نه ایرانی ونه هیچ هویتی دارد. نه زمان نه مکان نه آدمهای معین. این جمله فیلمساز که «در شرایط بحرانی تفاوتها محو میشوند» نهایت بیدانشی درباره انسان است و هنر. در هیچ شرایطی تفاوتها محو نمیشوند. گاهی تشدید هم میشوند. تفاوتها و ویژگیها اصل بحث هنرند نه شباهتها و عمومیتها. خاص اصل است و نه عام. انسان عام، بحران عام، جدایی عام، تردید عام و... مساله هنر نیست. انسان عام سوژه هنر نیست. این نگاه، مفهومسازی خارج از درام است. در هنر- همچون زندگی- از خاص به عام میرسیم نه برعکس. هیچکس در هیچ شرایطی شبیه دیگری واکنش نشان نمیدهد. به تعداد انسانها چگونگی کنش و واکنش داریم و رفتار و ویژگی و ظرافت.
مساله هنر چگونگیهاست و بعد چهها. قطعا با این نگاه فیلمساز نه میشود بحران ساخت و نه شخصیت معین و خاص. حداکثر تیپ در میآید و حرفهای کلی که دیگر غلطانداز هم نیستند. با این نگاه، شخصیتها به عروسکهای خیمه شب بازی میمانند که بیدلیل حرفهای ضد و نقیض میزنند که فقط سازندهشان را خوش میآید. نگاهی به آدمها بیندازیم: احمد آرام و مهربان که «هوم سیک» شده، حداکثر میتواند در خانه زن سابقش قورمه سبزی بپزد- چقدر هم بد شکل- و گاهی بچهها را موقتا آرام کند اما هیچ اثری در ماجرا – و درام – ندارد.بود و نبودش تفاوتی نمیکند. معلوم نیست چرا با ماری ازدواج کرده و چرا جدا شده. شغلش چیست، کاتالیزور است؟ به همین دلیل ماری از او بچهیی ندارد؟ سمیر نیز کپی عربی اوست؛ زنش را ول کرده و با پسرش گریخته قصد ازدواج با ماری را دارد که در آخر به فرمان فیلمنامهنویس به بیمارستان نزد زنش میرود و از او تست بوی عطر میگیرد. لوسی دختر ماری چرا اینقدر افسرده مینماید؟ انسان دوست است یا فراری؟ بیشتر به مخدریها شبیه نیست؟و اما آدم اصلی فیلم- ماری- از مردی که دوست داشته یا هنوز دارد – فرقی هم میکند؟ - بچه ندارد و از مردان دیگر دو بچه و یکی هم در راه.
به سه بحران یا دقیقتر دعوا و جیغ و دادش توجه کنید: دعوای بیمورد با پسر بچه، با احمد و با دخترش. هر سه باسمهییاند و نمایشی. هر سه را بعدا به نوعی پس میگیرد. بازی بازیگرش هم که بسیار تخت است، در این لحظات اوراکت میشود و غلوآمیز برای جایزه کن.
گذشته، تمرین فیلمنامهنویسی یا دقیقتر تمرین ابتدایی دیالوگنویسی است نه برای درام که صرفا برای رودست زدن به تماشاگر، با یک پیرنگ و چند خرده پیرنگ سست و فاقد موقعیتهای دراماتیک که بیشتر به طراحی جدول کلمات متقاطع شبیه است تا فیلمسازی. باقی میماند نمای اولترا هنری پایانی فیلم که مثلا کل فیلم را خلاصه میکند. گویی فیلمساز تمام فیلم را برای این نما ساخته و برای گرفتن جایزه نمای مناسبی است برای پوستر فیلم شدن! آیا زن بیمار انگشتش را فشار میدهد یا نه؟ فشار بدهد یا ندهد، تفاوتی میکند؟ فیلمساز با ما شوخی دارد یا با فرانسویها و جشنوارهها؟