خون بازی یا برف بازی
نمایش "گردش عادی خون و برف" با تک پرسوناژ خود بر روی صحنه ای که در تعامل نسبی با تماشاگران است و معنا کننده کلاس های تشریح می باشد، قرار است که چه چیزی را هویدا نماید؟ فریبا کلانتر در نقش استاد دانشکده پزشکی میخواهد همزمان با تشریح جسدی، واگویه های درونی خود را برای شاگردانش شرح دهد. در واقع او با چاقوی جراحی در دستانش هر لحظه که بخشی از جسد مقابل دیدگانش را می شکافد، بخشی از درونیات خود را برون افکنی میکند. هر چقدر او چاقوی عینی اش را به آرامی و با ریتمی تسلی بخش بر پیکره بی جان مقابلش میکشد، تیزی تیغ ذهنی اش، جان او را بیشتر و بیشتر میخراشد.
ریتم شخصیت نمایش مدام در حال پل زدن بین دو گانگی های حالت درون گرا و ذهنی دختر یک پدر پزشک بودن و همچین حالت برون گرا و عینی استاد دانشکده ای بودن، رابطه ای دو سویه بین عصبیت ها و روان پریشانی ها به درمانی خود انگیخته ایجاد میکند. او مادامی که خودش و جسد را برای مخاطبان زل زده و مبهوتش تشریح میکند ( چه بسا که این تشریح ممکن است با شرح نیک همراه نباشد )، در حال الیتام و شفای دردهای به جای مانده از رابطه پدر و دختری است، البته با مثله کردن خاطرات!
تداعی که برای شخصیت تنها و بی خلوت این نمایش به وجود می آید از جنس تداعی مجسم می باشد. تجسد داشتن و تنانه بودن تصاویر ذهنی به صورت زنجیره
... دیدن ادامه ››
ای یکی پس از دیگری فراخوانده میشوند. حس بویایی کارکتر نمایش آنجا که ریه پدر خود را آشکار می سازد، تحریک میشود. او در بین زندگی شخصی سالم پدر و تجربه های عاطفی واپس زده خویش سرگردان مانده است. تنفس بوی فرمالین از ریه های پدر به او بیشتر امنیت میدهد یا ریه عفونی شده، آنهم نه به سبب سیگار؟ یا آنجا که قلب بی تپش پدر خود را نمایان میسازد و گلوله برفی وار، قلب یخ زده را در دست میگیرد و بی استرس بودن قلبی بی پمپاژ را به نظاره مینشیند که همچنان استرس را بر دیگران منتقل میکند. استاد دانشگاه با انزجار از خاطرات گذشته و حال خاطره ساز بر قلب بی عشق پدر خود برشی میزند و زمان گذشته و حالی که پدر برای او ساخته است را به دو نیم به هم متصل سوا میکند. او با آنکه میداند همه سلول های پدر مرده است، حواس جوانی اش را به روزهای پیری پدر پرت میکند. استاد دانشکده پزشکی همچنان در گردش افکار خود به سر میبرد و تقویم های ذهنی شده اش را در تضاد با بیانیه ی خود یعنی چه جور زندگی کردن این تن بی جان و قضاوت درباره آن را ورق میزند.
همه این محرک های خارجی به صورت علی و معلولی فراخوانده میشوند تا جریان سیال ذهن تک گوی نمایش تحریک شود. از اینکه او خودش را جای پای پدرش در عکس ها پیر شده فرض میکند، از اینکه با تمام بی علاقگی اش نگاره ها و نقاشی های کمال الدین بهزاد و سبک باروک را بر روی کالبد پدر جستجو و دنبال میکند. همه این یاد آوری ها و بازخوانی ها از شناخت قلب پدری است که قبلا برای دختر پزشک نمایش شناسایی شده بود. واقعه ها هر چقدر در حافظه دراز مدت او آگاهانه شکل میگیرند، در حافظه کوتاه مدت اش ناآگاهانه و بی نام و نشان دنبال خانه خود در جدول و پازل ذهنی اش در به در و حل نشده هستند.
مونا احمدی شاکله نمایشنامه را بر خلاف اکثر نمایشنامه های تک گو، در هم نیامیخته و نخواسته با ساختار دایره ای، منطق روایت را به گونه ای غیر خطی پیش بگیرد و همین طور عنصر خیال پردازی را در این حدیث نفس به حداقل میزان خود رسانیده است. شیوه روایت خطی خودگویی نمایش تماشاگر را تا جایی سهیم میکند که چشمانش را نبسته است و داستان سرایی پایان بندی نمایش ( Narration ) با فضا سازی اتاق تشریح تاریک ( تن سپردن اجباری تماشاگر به بستن چشم و شنیدن صرف و دعوت به بهتر فکر کردن ) گردش خون در شریان یک روز برفی را غیر عادی میکند. شاید استاد همان شجاعی باشد که در یک روز خاص در کلاس تشریح حاضر نشده است و با عکس هایی غیر از عکسبرداری از کلاس تشریح خودش را گول میزند.
استاد : عکس بدیش اینه دیگه. آدم توش شبیه یکی دیگه س. من خیلی پیر میشم تو عکس ....
http://www.armandaily.ir/fa/Main/Detail/150592/%D8%AE%D9%88%D9%86%E2%80%8C%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%DB%8C%D8%A7-%D8%A8%D8%B1%D9%81%E2%80%8C%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C%D8%9F
http://www.armandaily.ir/fa/Main/Page/1165/16/%D8%B5%D9%81%D8%AD%D9%87-%D8%A2%D8%AE%D8%B1