در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال کاوه ت | درباره نمایش دایی وانیا
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 15:26:45
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون،
ابری شود تاریک،
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت،
نفس کینست
پس دیگر ...
(مهدی اخوان ثالث - زمستان)

چخوف، از آخرین شررهای شعله ی ادبیات روس پیش از انقلاب 1917، پس از بزرگانی چون تولستوی و داستایوفسکی و تورگینیف در قرن نوزدهم است. اسم ... دیدن ادامه ›› آنتوان چخوف را میتوان در تناظر با خیلی چیزها به یاد آورد. پزشکی هنرمند که با قطعه نویسی فکاهی در مجله های زرد دهه ٨٠ قرن ١٩ روسیه، زندگی ادبی خود را شروع کرده و در سالهای آخر این دهه، سیر دگردیسی اش را برای تبدیل شدن به پروانه ای چون شکسپیر می آغازد.
در بررسی آثار این بزرگ، دو دسته ی متمایز از سبک آفرینش هنری را مشاهده میکنیم.
اول: دسته ای که در آنها، هیچ جریانی خارج از قاب صحنه وجود ندارد و شبیه به نمایشهای خطی، ساده و کلاسیک دارای هیچگونه "ماجرایی" غیر از آنچه نقل میشود، نمیباشند. از این دست آثار میتوان به "استپ" اشاره کرد.
دوم: دسته ای که در آن شخصیتها نمودهایی از "ماجرایی بیرونی" هستند و وقایع روی صحنه، نگاشتهایی از اتفاقاتی ست که در قاب نیستند. چهار اثر مهم وی، مرغ دریایی، دایی وانیا، سه خواهر و باغ آلبالو در این رده بندی قرار میگیرند. لذا در بررسی این دسته، شناخت شرایط برسازنده جو زمانه در هنگامه ی پدید آوری این آثار جبریست لایتجزا.

تئاتر "دایی وانیا" به سال ١٨٩٩ را میتوان محصول "افسردگی اجتماعی" سایه افکنده از تخریب اصلاحات و یاس های ملی میهنی و همه گیر دوران خود دانست. تئاتری که در آن همه ی پرسناژها کسل و افسرده و غمگینند و در حقیقت با وجود شادیهایی نظیر پول، تحصیلات، همسر و ... این دپرشن بر کلیه ی ارکان زندگی آنها سایه انداخته وخود را به «امری کلی» تبدیل کرده است تا آنجا که به دنیای برساخته ی خیال توسط مشروبات الکلی و ودکا به عنوان جانپناه دنج خود از اینهمه سردرگمی و از خود گسیختگی، چنگ میزنند.
جامعه ی روسیه از سال ١٨٥٦ با تاجگذاری الکساندر دوم، با موجی بلند بالا و فراگیر از اصلاحات اجتماعی - سیاسی رودر رو شده بود که به بیانی از تیزهوشی پادشاهی سرچشمه میگیرد که با درایت خود مانع فروپاشی ارکان جامعه بواسطه ی یک انقلاب مردمی شد. همچنین پیروزی بر عثمانی با درگیر کردن آن امپراطوری با شورشهای محلی در منطقه ی بالکان، بر خلاف ناکامیهای نیکولای اول (پادشاه قبلی) که فقط یاس و نا امیدی ملی به ارمغان آورد (چرا که نیکولای اول مغرور از پیروزی بر ناپلئون بناپارت به جنگ عثمانی میرود ولی دول اروپایی پشت عثمانی را خالی نمیکنند). همینطور قانون لغو سرفداری (فئودالیسم) و بهره کشی از کشاورزان که موجب بهره بردن رعایا از حاصل دسترنجشان میشد، گسترش آموزش همگانی و خدمات اجتماعی نیز از جمله دلایل دل بستن جامعه ی آنروزهای روس به این پادشاه به نسبت (در خاندان رومانوف) هوشمند بود.
این شرایط پس از مرگ الکساندر دوم و تاجگذاری الکساندر سوم -که اصولا انسانی ضد یهودیت و ضد اصلاحات طلبی بود- به شدت رو به وخامت گذاشت. جامعه ای که تا سال ١٨٨١ با بوی امید حتی جمعیتش را بیشتر کرده بود، مجددا با دگماتیسم و نوکر پروری و چاکر مآبی و همه چیز خواهی سردمداران مواجه گردید. در این دوره متاسفانه سیستمهای اطلاعاتی مردم ستیز پایه گذاری گردیده و مقام و منزلت شاهی، از انسانی هوشمند و فرهیخته، مجددا مبدل به پز دستمالی شده ی رنسانسی «نماینده ی خدا در روی کره زمین» فروکاسته شد و آجر آجر اصلاحات چندین سال قبل، میرفت که با تیشه ی نا اهلی و توتالیتریسم و خرافات پروری سردمدارانش به سمت نابودی رود. تناظری اعجاب انگیز با سیر تحولات جامعه ای که موجب به روی صحنه آوردن این تئاتر توسط کارگردان گردیده است. این چرخه ی معیوب به نیکلای دوم {بیعرضه} و براندازی روسیه ی تزاری در انقلاب ١٩١٧(که البته دیگر نه آنتوان چخوفی زنده است که ببیند و نه دایی وانیایی) ختم میشود.

دایی وانیا در سالهای فرمانروایی الکساندر سوم به مثابه آیینه ی تمام نمای جامعه ی مایوس روسیه ست.
از قشر فردا ساز هپروتی که دکتر آسترف (با بازی زیبای دکتر مسعود دلخواه) آنرا بازی میکند شروع میکنم. این قشر با وجود آنکه دغدغه ی "ویران نشدن بیش از پیش آنچه موجود است" (از قبیل درخت و جنگل و برکه و کلا طبیعت) را در سر دارد، باز هم سودای زندگی در شهر (به جای روستا و شهرستان کوچک دایی وانیا)، او را رها نمیکند {اشاره میکنم که در آن زمان فقط مسکو و سنپیترزبورگ شهرهای صنعتی بودند و اشاره به واژه ی "شهر" راجع به آنهاست} . به نوعی تعارض محبوب داشتن چیزی که موجب ویرانی محبوبی دیگر نزد او میشود، نشان از چرایی پناه هر روزه ی او به الکل -این دنیای برساخته ی وهم- دارد. جفت متناقض شهر-شهرستان یا نمود داستانی آن یلنا (همسر پروفسور)-سونیا (خواهر زاده ی دایی وانیا و دختر پروفسور) {که هر دو شیفته ی دکتر آستروف هستند ولی یلنا فقط به تحسین او راضیست و این در حالیست که سونیا او را از اعماق وجود دوست دارد}. این دنیای پارادوکسیکال، برای آسترف قابل هضم نیست و هیچیک نه دنیا و نه آسترف، یکدیگر را نمیپذیرند. آسترف جفت نامتعین حقیقی و غیر قابل تحمل این دنیاست برای فردا اندیشان هپروتی این دوره.
شخصیت پروفسور برسازنده ی قشری سرگردان میان "علم بهتر است یا ثروت" را نمایش میدهد که جواب این سوال را به طور قاطع بیان کرده اند: "هیچکدام، مدرک". شخصیت به ظاهر محققی که تا کنون -به قول دایی وانیا- کف صابون بوده است و بدون به جای گذاشتن اثری "از خود" به تکرار آثار و حرفها و ماحصل دیگران پرداخته است. او که اکنون از میان سالها بزرگ داشته شدن آکادمیک، ناگهان بازنشسته شده و بالاجبار از میان جمع دانشمندان به سفلی ترین گوشه ی اجتماع (زندگی ارباب رعیتی) تف شده است، موقعیت خود را باز شناخته و در این سیر بازشناسی، دایی وانیا به او "حرام شدن کاغذهایی که بر آنها طی سالیان نوشته است" را یاد آور میشود. دایی وانیا، سرخورده از اشتباهات سالیان دراز خود، چون آیینه ای، الگوی سالیان گذشته ی خود و مادرش را (پروفسور) با قالبی تهی شده از آنهمه والایش، در صورت پرفسور میکوبد. پروفسوری که در جذب دخترها سوکسه دارد. (سوکسه همان موفقیت فارسی یا ساکسس انگلیسیست که نمیدانم چرا با لفظ فرانسه توسط مترجم استفاده شده است).
ماریا، مادر دایی وانیا (شمسی فضل اللهی با بازی دلپسندش) در این نمایش به خوبی متن نمایشنامه پردازش نمیشود و این قضاوت که منظور کارگردان چه بوده است را نمیتوانم خیلی بفهمم. اگرچه موقعیت او در نمایشنامه، به مثابه قشر روشنفکر هپروتی ایست که نهایت عملگرائیش منجر به چای خوردن بقیه و یا سیر شدن مرغ و ماکیان میشود و نشخوار ایسم و کتاب و کلمه و ترکیب تازه اوج قله های افتخارش است، در این تئاتر به صورت مادر و دایه ی سنتی ای برساخته میشود که بدور از هرگونه دغدغه ی فیلسوف مآبانه، سرویس های بی پایان خود را نثار محصولات زندگیش، دایی وانیا و سونیا میکند که شاید بتوانم منظور کارگردان را اینگونه برداشت کنم که این فرد قشری سنتی و خدا ترس را بازسازی میکند که برای همگان آمرزش میخواهد و با وجود قصد و نیتهای لطیف و مادرانه اش، خروجی زندگی را «تکراری» می یابد که نه ادامه ی آن برایش لذت چندانی به ارمغان آورده و نه قطع آن را تاب می آورد.
دایی وانیا (با بازی برجسته ی استاد زنجانپور) و سونیا (با بازی روان و ریتمیک و دلنشین ماه گل مهر) با چنگ و دندان ارث پدر دایی وانیا را سالهای سال سرپا نگاه میدارند. هر چند دیگر دایی وانیا قوه ی روزهای جوانی را در خود در حال افول میبیند و عملا امور را به سونیا ی زشت و جوانی سپرده که عاشق دکتر آسترف است. شاید علت اسم "پدر پسر شجاع" گونه ی این نمایش نیز این باشد که سونیا به مثابه نسل جوان و غیر منفعل جامعه و دایی وانیا به مثابه نسل غیر منفعل جوان دیروز جامعه، دو چرخه ی بی بهره ولی مفید و زندگی بخش در حیاط اجتماعی ملک، در نزد حضرت چخوف هستند. یا به بیانی رسالت تحویل ملک به نسل آینده (سونیا) توسط قشری انجام میگیرد که خود بهره ای از زندگی نبرده و مشغله ی ساختن، او را به مو سپیدی، بی منزلت (دایی وانیا) بدل کرده -که در اینجا منزلت یا پول است یا جایگاه اجتماعی ای چون پرفسور. در نظر این شخصیت، زندگی او تباه شده، چرا که بالقوه گی "شوپنهاور" یا "موتزارت" شدنی را در دیروز خود میبیند، که صرف ساختن جایی شده است که حالا از پس سالیان دراز، پرفسور و همسر دلربایش "یلنا" اراده کرده اند که برای جیره و مواجب بیشتر، بر آن چوب حراج بزنند. بله این دقیقا همان چیزیست که خون او را بجوش می آورد -تا حدی که به سمت پرفسور شلیک میکند. نکته ی غمگین ماجرا اینجاست که این حرکت یکدفعه ای و بی منطق پروفسور، بلافاصله با مشاهده ی برافروختگی دایی وانیا، پیگیری نمیشود و این خود نشان از بی عمقی نقشه هایی دارد که توسط او برای این ملک رقم میخورد.
و اما سونیا، دختری زشت، جوان و کاری که پس از مرگ مادرش (دختر ماریا – همسر سابق پروفسور- خواهر دایی وانیا)، یلنا (دختری اغواگر) را که یکی از شاگردان پدر (پروفسور) است، بعنوان زن بابا در خانه تحمل میکند و صد افسوس که در میان روابط پیچیده ی عاشقانه به نوعی که خود هیچگاه بویی از آن نمیبرد، هوو ی زن پدرش محسوب میگردد در مواجه با عشقی که هر دوی آنها نسبت به دکتر آستروف دارند.
پیشکار با رفتارهای نان به نرخ روز خورانه و تهوع آورش جایی برای تحلیل نمیگذارد و کاملا مشخص است که به کدامین قسمت از رفتار های اجتماعی ما اشاره دارد.
کارگردانی استاد زنجانپور موجب شده تا بیننده، در ذهن، دقیقا دیالوگهای متنی آشنا را به یاد آورد. استفاده ی بموقع از دکور شیبدار که پرسپکتیو جالبی به صحنه داده تا شما قادر به دیدن عمق سن باشید، درختان باغ خانه به سان "اسکلتهای بلور آجین"، بازیهای نور، دیالوگ طوفانی سونیا، حضور هنرپیشگان در زیر درخت باغ کنار سن، در هنگامی که حتی به ارائه ی بازی نمیپردازند {که بنوبه ی خود قوطه وری کلیه ی اقشار و دیالوگها در کل شلمشولبای جامعه را به نمایش میگذارد} ، موسیقی در برخی قسمتها، تکه هایی از سلوی ویولون زن روی بام، قطعات بالالایکا* ست و بهمراه لک لک های کلاغ نمای دار زده شده قادر به بالا بردن غلظت حس تا حد اشک است و در نهایت بازی و صدا و ریتم و ... استاد زنجانپور قادر است بدون اتکا به کلمات و معنایشان، هم متاثر کند و هم بخنداند و این بسیار آموزنده است.
البته اگر این اجرا در دو یا سه پرده بهمراه آنتراکت، اجرا میشد، برای خود من مفیدتر بود و با توجه به نوشته هایی مبنی بر حوصله سر بر بودن این کار، این سلیقه ی شخصی من خیلی نمیتواند چیز نامانوسی باشد، فکر میکنم شاید علت استفاده ی خود جناب آنتوان از چهار دکور در چهار منطقه ی مختلف خانه ی دایی وانیا، تا حد زیادی در راستای ایجاد فضایی غیر کسالت بار برای تئاتری باشد که تمامی پرسناژهای آن بنحوی افسردگی را مثل آبشار از روی سن به سرتاپای تماشاچی پرت میکنند. بازیهای پیشکار خانه و کارگر و پروفسور خوب بود و بازی بقیه خوبتر و بسیار حرفه ای و بی تپق.
به شخصه این نمایش را خیلی کلاسیک نمیدانم {هرچند سبک شناسی قرن نوزدهم با ایسم های قرن بیستمی خیلی جور در نمی آید ولی قطعا آثار چخوف در شکل گیری آنها نقش بسزایی داشته است}، چرا که آنوقت فیلم نارنجی پوش را هم باید در ردیف پل رودخانه ی کوای قرار دهم.
برای اولین بار مشخصا توصیه میکنم دیدن این تئاتر را، چرا که برای آنانی که در آثار چخوف روح قوطه ور زمانه را میتوانند پیدا کنند، لحظات دل انگیز و افسونگری خلق میشود، خصوصا این ویژگی استاد زنجانپور که در متن کاملا وفادارانه عمل میکند، با همراهی سرمای سالن، میتواند شما را به پاییز 1899 روسیه ببرد.
در پایان یکی از تاثیرگذارترین قسمت های این تئاتر که از زبان سونیا ی جوان نقل میشود، به طرزی تهوع آور تکلیف همه را روشن میکند: «...و ما خوشحال خواهیم شد و با تبسمی آمیخته به عطوفت، به یاد بدبختی های کنونی مان خواهیم افتاد و سرانجام به آسایش خواهیم رسید. من ایمان دارم دایی جان، با شور و حرارت ایمان دارم ... (جلو دایی زانو میزند و سر را روی دستهای او میگذارد، با صدای خسته) به آسایش خواهیم رسید!» (تلگین، آهسته گیتار مینوازد)...

داسویدانیا.


پ.ن.
چرا یه عده وسطش رفتن؟
*بالالایکا گیتار بسیار کوچکیست که با آن تم کالینکا ی روسی را معمولا همه شنیده اند.
چه میکنند این روسها...

رسماً حرفه‌ای می‌نویسید، نه در حد روزنامه، بلکه در حد مجله‌ای تخصصی‌تر.
۲۴ دی ۱۳۹۲
سرکار خانم سمن ناز اژدری،
متشکرم از اظهار لطفتون و روحیه ای که به من میدید. :-)
۲۶ دی ۱۳۹۲
و آیندگان به خوبی از ما یاد خواهند کرد...
۱۳ اسفند ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید