در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال کاوه ت | درباره نمایش پروانگی
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 13:26:10
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
دفعه ی دوم دیدن این تئاتر نه تنها خوب، که شاید حتی ضروری بود.

تفاوتهایی در دراماتولوژی اثر، در دو اجرایی که دیده ام وجود دارد همچنین در اکت ها و نحوه ی گویش، به طور ویژه بازی دکتر خیلی خیلی طبیعیتر و باور پذیر تر گردیده و فراز و فرود صدای ایشان نیز به طریقی محسوس تغییر یافته بود. این تغییر جدای از بهتر و یا بدتر بودن، نشان از توجه این گروه به نقدها و نظرهای مخاطبین دارد، که بسیار قابل تقدیر است.

یک فوران انرژی در سالن برای من قابل حس بود، هنرپیشه ها به تمامی ازان صحنه بودند، راستش را بخواهید من نه تیاتری هستم و نه خیلی متخصص این کار، لذا فکر نکنید اینها که میگویم یک نظر تخصصیست، اینها فقط و فقط سلیقه ی شخصیست و بس. اجرا بدو تپق میگشت و میگشت و ایندفعه (بر خلاف دفعه اول) مهلت بیشتری برای تحلیل روابط و دیالوگهای رد و بدل شده داشتم.

اگر بخواهم بازیگران را تقسیم بندی کنم، به ترتیب زیر بازیها مرا به خود جلب کرد اول و در یک سطح تقریبا هم تراز آقایان محسن رستگار (بیمار ... دیدن ادامه ›› شماره یک)، کیوان خان بگی (دیگری بیمار شماره ی یک) و ملودی آرام نیا (مادر حامله) و مینا حسین آبادی (بچه) و امیر امیری (پرستار) سپس در مرحله دوم خانم نسترن پیکانو (دختر دکتر) بعد از آن خود دکتر و نهایتا خانم مینا کریم جبلی (زن بیمار شماره 1).

البته لازم به توضیح است که در صحنه هایی مثل قبل از کافیشاپ یا خود کافیشاپ خانم مینا کریم جبلی (زن بیمار شماره 1) اکتی متناسب موقعیت و بازی ای کاملا روان داشت اما در قسمتهایی دیگر مثل جشن تولد و یا بعد از آن حس میکردم که یک حضور اضافیست چرا که بدون هیچ اکتی در وسط صحنه لابلای بازیگران دیگر قرار داشت. (البته در صحنه های زیادی این اتفاق که بازیگران دیگر بدون ایفای نقش اصلی حضور داشته باشند وجود داشت ولی هیچیک اینقدر به نظر شخصی من خالی از روح بازیگری نبود) ضمن اینکه جدای این طبقه بندی کلی گویانه که شاید ناشی از هزار و یک جور ذهنیت، از قبیل دوست نداشتن نقش دکتر، تا اکتهای زیبای مادر حامله و بچه و دیگران باشد.

در اجرای اول، بعلت جایگیری من در ردیف 2، خیلی حس مثبتی نسبت به دکور نداشتم، اما در اجرای دیشب که در ردیف 9 نشسته بودم، حس خیلی خوبی به من دست داد و این «پیله» بودن را به تمامی حس کردم هرچند نور اتاق کنترل کمی توی ذوق میزد (کمی). اما یک ایراد در میزان سن را مشاهده نمودم.
در قسمتهایی که خانم آرام نیا (مادر حامله) روی زمین انسان و کلاغ میکشد و یا دکتر فرفره را برای پرستار (امیر امیری) روی زمین میچرخاند یا بیمار شماره ی یک (محسن رستگار) بهمراه دیگری اش (کیوان خان بگی) روی زمین با خودکار میکشند و یا در صحنه ای که بیمار شماره یک محل قرار فردا عصر را روی زمین با خودکار مشخص میکند و یا صحنه ای که دختر دکتر و بچه، همزمان عروسکهایشان را پرت میکنند، عملا صحنه و اتفاقات روی زمین قابل رویت نیست که شاید انتظار میرود که با تغییر جزئی میزان سن این مشکل برطرف شود.

نورپردازی ها و استفاده از چراغ قوه، سایه ساختن بیمار شماره یک برای دختر دکتر و همینطور نزدیک شدن سایه ی بیمار شماره یک و همسرش در سکانس قبل از کافی شاپ همچنین نورهای سکانس «بازگشت» درمانی دکتر برایم خیلی زیبا بود. تعویض رنگ آفتابی و مهتابی و استفاده از نور «سرد» و «گرم» را بسیار پسندیدم و سنکرون بودن آن با دیالوگها در هر دو اجرا برایم بسیار لذت بخش بود مخصوصا پروانه هایی که، مثل ما تماشاچیان (که شاید اصلا خود ما بودیم) در انتهای نمایش، از پیله خارج میشدند.

داستان، ویژگیهای منحصر به فردی داشت، اما این ویژگیهای منحصر به فرد در جاهایی فرم های متناقضی به خود میگرفت که شاید مخصوصا ایجاد شده باشد مثلا در ابتدای نمایش دکتری (که بعدا میفهمید دکتر است) بر روی صندلی چرخ دار برای شما صحبت میکند و بازیگران دیگر پشت به شما حضور خود را تاکید میکنند. شاید این تلاشیست جهت سوق دادن شما به این نکته که در تیمارستانی که در پیله ی این کرم وجود دارد، ذهن دکتر، عینیت بخشی را به شخصیتها انجام میدهد، حال آنکه در انتهای نمایش مواجه دکتر با همین شخصیتها از جمله دخترش، بیمار شماره یک و پرستار انجام میشود. ولی باید توجه کرد که این فقط یک خوانش خطی و ساده است، چیزی که به جز برخی قسمتها، شاید موجب سهل خواندن کلیت اجرا گردد.
در پیچ و خم داستانی این اجرا، شخصیتهای مختلف تیمارستان از دکتر و دخترش تا پرستار و زن حامله و بیمار شماره یک، یک چیز مشترک وجود دارد. قسمتی از زندگی هرکدام از این شخصیتها در واقعیت این پیله و یا در واقعیت خیالی پرداخته شده توسط بیمار شماره یک، یک وجود مرتبط با گذشته یا آینده را ایجاد میکنند:

آینده:
دکتر: کسی که قرار است در آینده کتاب "او" را چاپ کند
زن حامله: کسی که مخش توسط "او" زده میشود

حال:
دکتر: کسی که "او" را درمان میکند (یک دیگری بزرگ قدرتمند)
دختر دکتر: تنها کسی که توسط "او" میخندد
پرستار: بهترین دوست "او"

گذشته:
شخصیت دیگری شیزوفرنیک همسرش
شخصیت دیگری شیزوفرنیک خودش

اما بچه، یکی از مهمترین عناصر داستانی، جایگاهش در دیگران است و او از آن خبر ندارد. گویی تنها آگاهی "او" از بچه، برمیگردد به صحبتهایی که با همسرش در گذشته در خصوص بچه انجام داده است. همه ی گذشته های افراد درگیر در این تیمارستان به طریقی با یک وجود به اسم «بچه» درگیر بوده است. دختر دکتر که دیگری اش در «بچه» گی متوقف شده است، زن حامله ای که «بچه»اش به واسطه کتکهای همسر موجی اش، سقط میشود، دختری که یک شب تگرگی مادرش را کشته اند (یا خود دکتر یا همان پدر، مادر را کشته است) و پرستاری که برای نجات جان خودش با دستانش بچه ای را خفه میکند. بار سنگین تمامی این «بچه» ها بر دوش خانم مینا حسین آبادی ست که الحق و والانصاف که با تمام وجود آنرا پیاده میکند.
اما چرا «بچه» فقط و فقط یک بازیگر دارد؟ آیا بقول یکی از دوستان که مقایسه کرده بودند با اکبر عبدی، قرار است اینجا خودنمایی انجام شود و یا این قسمتی از اهداف دراماتیک کارگردان است؟
همانطور که در سنتهای باستانی به وضوح مشاهده میگردد، «وحدانیت» یا «یکی» بودگی (برعکس جفتهای نامتعین و ناهمسانگرد) معمولا ویژگی ایست که مختص خدایان و فرشتگان بوده (که معمولا این وجود ها دارای خطا بوده اما عاری از گناهند یا با اغماض میتوان بگویم همان معصومیت) و وجود واحدی که در کالبد خانم مینا حسین آبادی با رفتارهای بچه گانه و گاه بزرگانه سعی به ارتباط برقرار کردن با دنیای معانی این پاکان آسیب دیده از دامان جامعه دارد، از یک «تقدس» معصومانه ناشی میگردد که کارگردان به «وجود» بچه میدهد.
داستان همسر لوط چیست و چرا در اواسط داستان به فونه گات و بیمار شماره یک که او را از آن خود کرده اتلاق میگردد؟
همسر لوط و عمل انسانی او و نگاه کردن پشت سر -بر عکس فرمان یهوه- و قرارگیری این حرکت در مقابل یهوه ای که او را تپه ای از نمک و شن میکند، خودش نوعی عصیان به جامعه ایست شاید، که قربانیان گذشته، و نگاه کردن تو به آنها میتواند سرکوب شدنی شدید توسط نظم حاکم اجتماعی را در پی داشته باشد. شاید اینجا اگر از فونهگات بگویم به گزافه نگفته ام. فونهگات کسی بود که بلعکس داستان پردازان امریکایی بعد از جنگ جهانی دوم، به پردازش جنگ از دیدگاه انسان دوستانه رفته بود و بمباران شهر درسدن آلمان که در کتاب سلاخ خانه شماره 5 مورد بررسی قرار میگیرد، نمونه ی نکوهش تراژیک او به وضعیت ضد تفکر و رسانه محور جامعه ی آنروزهاست. شاید در اینجا نقش «بازگشت درمانی» دکتر به نوعی همان عملکرد نظم معظم دیگری بزرگ اجتماعیست که تنها و تنها و تنها با شک الکتریکی، دیگریهای آزار دهنده ی باقیمانده از گذشته ی تو را میکشد و بقول دکتر «آینده را جلوی تو میگذارد تا دوباره از بچه گی شروع کنی».
اینهمه «دیگری» که طی این عمل «بازگشت درمانی» میمیرند و تو به انسان بیروحی، پس از شک -که حتی خاطراتت هم نمیتوانند تو را زنده کنند- به مثابه یک جسد متحرک میمانی که شروع به بازی کردن رول یک دیوانه ی مورد پذیرش نظم تیمارستان را میکنی، آیا همان اخته گی ناشی از نظم دیگری بزرگ اجتماعی نیست که همیشه در پی سوق دادن تو به «عدم عصیان» است؟
بله در حقیقت «عصیان» دیوانه (که خب از منظر دیگری بزرگ اگر دیوانه نبود که عصیان نمیکرد) که در این نمایش با حضور «دیگری» ای منسجم، مجسم شده است بهترین دلیل دیوانگی اوست و این پیله محلیست هماهنگ برای ایجاد رشد و بال درآوردن.
اگر در خصوص داستان بخواهم بنویسم فکر کنم خیلی وقت کم آورده و بقیه ی برداشتها بماند در سالن تئاتر اما چیزی که مهم است، هموژن بودن فضای داستانیست و نه لزوما انسجام آن. چرا که همه چیز از دیالوگ و اکت و میزانسن و ... در خدمت «معنی» ست و این یک دنیای تو درتوی هزار معنی برای من ساخته که هنوز هم از آن لذت بی بدیلی میبرم.
ضمن اینکه این آقای کیوان خانبگی که از دیشب شده «دیگری» من، دیگر میگوید ننویسم بس است.

اگر بخواهم این کار را توصیه نکنم فقط و فقط برای یک عده، توصیه به ندیدن میکنم:
کسانی که فکر میکنند همه ی فکرها قبلا شده است و کافیست در گوگل سرچش کنند.

خسته نباشید، منبرم تمام و ببخشید که زبان ناتوان من تا به این حد مطلب را «کش» داد.
عالی بود
به خصوص این قسمت :

آینده:
دکتر: کسی که قرار است در آینده کتاب "او" را چاپ کند
زن حامله: کسی که مخش توسط "او" زده میشود

حال:
دکتر: کسی که "او" را درمان ... دیدن ادامه ›› میکند (یک دیگری بزرگ قدرتمند)
دختر دکتر: تنها کسی که توسط "او" میخندد
پرستار: بهترین دوست "او"

گذشته:
شخصیت دیگری شیزوفرنیک همسرش
شخصیت دیگری شیزوفرنیک خودش
۱۹ آذر ۱۳۹۲
این داستان زن لوط که اشاره کردید خیلی جالبه برام. اتفاقا این داستان به نظر اسلام در مورد زن لوط نزدیکه. زن لوط از جمله زن هایی است که در قرآن نکوهش شده اند مثل زن نوح که هر دو از کافران هستند و در عذاب هلاک میشوند.

برام جالبه ببینم نویسنده این داستان رو از کجا آورده. به هر حال این زاویه ی دید که خدا رو جبار بدونیم و زن لوط رو کسی که از روی انسانیت عصیان میکنه جالبه.
۲۴ آذر ۱۳۹۲
دوست عزیز، نمایش "صور اسرافیل" اثری جدید از کارگردان "پروانگی" است.
به اطلاع می رسانیم پیش فروش با تخفیف آغاز شده است.
منتظر شما هستیم.

http://www.tiwall.com/theater/sooresrafil
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
مسئولین عزیز
اینجا ساعت ١٩ برای شروع درج شده که با توجه به زمان مندرج روی بلیط الکترونیکی و چاپی، که ١٩:١٥ است، صحیح نمیباشد.
گروه همیاری (support)
درود بر شما
زمان اجرا پیرایش شد.

سپاس از آگاهی رسانی شما.
۰۳ آذر ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
کاخی که پایه های آنرا فونهگات و بیلی پیل گریم ساختند،
به گفته ی فلاسفه ی جدید با خوانش یک اثر هنری سیری که در هنرمندی «دیگر» رخ میدهد به این صورت است که ابتدا اثر را «در خود» میکند و طی این «در خود» کردن با زاویه دید داستان دست در دست نویسنده شخصیتها و محیطها پردازش میشوند. این حرکت تا بدانجا ادامه می یابد که این اثر «در خود و برای خود» میشود و این «برای خود» شدن میتواند تولدی در پی داشته باشد که به قولی «موتور» سیر تاریخی «هنرهای زیباست». این نمایش به نوبه ی خود نمونه ای کامل از جدال شخصیتهای برساخته ی ذهن نویسنده و کارگردان اثر با مخلوطی از شخصیتهای پرداخته شده ی فونهگات {بخصوص کتاب سلاخ خانه شماره پنج یا جنگ صلیبی کودکان: رقص اجباری با مرگ است} بعلاوه عهد عتیق و آنتوان سنت اگزوپریست. البته باید ذکر کنم که کارگردان و نویسنده علاقه وافری هم به دیوید لینچ در خود نشان داده اند که در ادامه توضیح خواهم داد.
این «برای خود» کردن نحوه پردازش خلاقانه داستان فونهگات به حدی شدید است که حتی فونهگات علیل بر روی صندلی تیمارستانی مینشیند که نتواند حرکت کند. دکتر شدن او و گرفتن شخصیت «دیگری بزرگ» را خیلی نمیفهمم اما چیزی که به صورت خیلی واضح میتوان نتیجه گرفت سر در گمی «خود نویسنده» در داستان سلاخ خانه شماره 5 است.
سلاخ خانه شماره پنج یا جنگ صلیبی کودکان: رقص اجباری با مرگ ، نام اثریست که قسمت عمده این نمایش را میتوان پروازهای شخصی نویسنده بر فراز آن توصیف کرد، دیوانه ای که دائما دستان خود را میشورد و دخترک را خفه کرده است و دائما میگوید که ممکن بود هر دوی مارا بکشند خیلی شبیه به رولند وبری غرغرو ... دیدن ادامه ›› ئیست {که در رمان سلاخ خانه ...} که حتی لحظه ی مرگش هم به بیلی غر میزند موجبات مرگ آینده ی بیلی را رقم میزند. یا شاید خود بیلی باشد {که این چرخش هوشمندانه را به نویسنده تبریک میگویم} که اینبار به آگاهی رسیده و در دنیایی که میتواند گارسونی کند، به جای سفر به سیاره ی ترالفامادور، همینجا روی زمین جایی را در ذهن مریض خود فونهگات (نویسنده رمان) که دکتر است اشغال کرده و برای ما بازی میکند.
ابتدای نمایش قهر بدی داشتم با نویسنده و کارگردان حتی تا این حد که به مرز رعایت اخلاقیات حرفه ای فکر کردم، اما پس از مدتی فهمیدم که نویسنده و کارگردان دست به دست هم «پروانگی» ای را خلق کردن که شمعهای ستونش بر روی مفاهیمی چون جنگ صلیبی کودکان، جنگ، سنت اگزوپری و عهد عتیق استوار است. بگذریم و بگذاریم خود داستان خود را روایت کند:
«در میان چیزهایی که بیلی پیل گریم قادر به تغییر دادن آنها نبود گذشته، حال و آینده هم وجود داشت.» دیالوگها به وضوح یادم نیست هرچند واقعا زیبا بودند اما آنهایی که به شدت مرا تحت تاثیر قرار دادند بعضا در رمان گفته شده بود.

«یکی از اسیر کنندگان ترالفامادوری او که به نظر میرسد از حس دلسوزی نسبت به نوع بشر برخوردار است، میگوید در میان 31 سیاره مسکونی که تا آن زمان دیده، «تنها روی زمین حرف از ارادهی آزاد است.»»

«لازارو عهد میبندد بیلی را بکشد. چون اعتقاد دارد: «انتقام شیرینترین بخش زندگی است.»» شاید اگر این قسمت هم جایی در این نمایش داشت کیف ما تکمیل میگشت.

روند نمایش شخصیتهای اسکیزوفرنیک و تجمیع آنها کاملا حرفه ای و ماهرانه پرورده شده است. برای من خیلی جالب بود که در برخی اوقات شخص شیزوفرنیک و سوژه به هم می آمیختند و آن دیگری رویاها رنگ و بوی ناخودآگاه و یا خود آگاه را میگرفت.
هیپنوتیزم واقعا استادانه نمایش داده میشود و حضور دختر بچه {ای که در صحنه های حساس مثل زایمان همراه با کتک خوردن، پرت شدن عروسک، خفه شدن از ترس لو دادن یک سرباز حضور دارد} در این سفر به خرابه های شهری که شاید همان درسدن باشد {که در آن زن و بچه ی نطفه نبسته ی بیلی شخصیت اول رمان، در یک غروب بمبارانی، به همراه 134 هزار نفر دیگر میمیرند}، میبرد. صحنه پردازی معرکه است. و اینکه تاکید در چرخش میان موقعیت نمادین مادر-فرزند، جناب کارگردان گل میکارد با این بدعتهایش.

صحنه ی دیگر رقص میهمانی تولد دختر دکتر است که در آن زمان منبسط میشود، شاید دوباره بیلی باشد که میتواند زمان را متوقف کند، سیگار لازارو را به او برگرداند و با جن شیزوفرنیکش حرف بزند و این قسمت ها بسیار شدید مرا به فضای باغ وحشی می اندازد که در کتاب، بیلی در آن زندان است و به خصوص صحنه ای که در زمان کشته شدنش، او اعتقاد بی چون و چرای ترالفامادوریها به سرنوشت را درک میکند و به آرامش میرسد. سپس این اعتقاد را در سراسر زمین گسترش داده و تبدیل به شخصیتی با هواخواهان بسیار بر روی زمین میشود. این کش آمدنها را بسیار پسندیدم.

در بهم ریختگی های داستان، قسمتهایی نیز مرا یاد «قاری» دیوید لینچ میاندازد. مخصوصا اعلام وضعیت خیلی خوب و پروانه ای روز توسط گوینده تلویزیون و تاکید دوباره ی پرسناژها بر اینکه «تلویزیون گفته، مگه دست خودشه» این قسمت بویژه مرا به دنیای فیلسوفی برد که چندی پیش منکر روی دادن جنگ عراق شده بود {چراکه میگفت آنچه ما از این جنگ دیده ایم ساخته و پرداخته ی رسانه است و چیز واقعی ای ندارد} که ادامه نمیدهم چراکه خطر لوث شدن دارد. این صحنه ها خیلی شبیه به صحنه گرامافون در فیلم «اینلند ایمپایر» با کارکردی کاملا برعکس بود که خیلی شعفمندمان کرد.

من این کار را «قوی» و «با بنیه» ارزیابی میکنم، چرا که با استفاده از المانهای مختلف، در صدد است تا چیزهایی را بگوید که خب شاید نزدیکیهای پایان این نمایش دوباره قلم فرسائی کنم و آنها را موشکافانه بررسی کنم چرا که بیشتر اعتراض است و همراهی توئمان با کورت ونه گات.
عجالتا فوق العاده لذت بخش بودن همراهی در این شب با این تئاتر زیبا را ذکر میکنم. بعلاوه ی توانایی جناب فکر کنم امیر امیری بود که حس میکردم در برخی لحظه ها خود خود ونه گات میشود و اینرا تا حدی مدیون کارگردانی و تا حد زیادی خود این بازیگر قوی هستیم. تقریبا همه بازیگران از خوب بودن بهره داشتند و حتی سکوتها هم با بادی لنگوئیج معنا دار همراه بود. خوشم آمد انگاشتی جناب خمسه برخی را تعلیم داده بودند (این را فقط حدس میزنم).

**** تشکر ویژه
به احترام سرکار خانم مینا خانم حسین آبادی کلاه از سر بر میداریم و سر تعظیم فرود میاریم به این تیکنیک و اجرای باور نکردنی ای که از ایشان دیدیم و خوشحالیم که میبالیم در زمانی که صدای ترق و توروق مفاصل خیلی ها را این تماشاچی ها شنیده اند، چنین بانویی {که حدس میزنم در خصوص بالرین بودگی هم تجربیاتی داشته باشند} با اعتماد به نفس و خونسردی هر چه تمام با تک تک سلولهای بدنش نقشش را «اجرا» میکند.
براوو مینای عزیز براوو.


در ادامه شما را به ونهگات میسپارم که ببینید کارگردان چه بازی سختی را برگزیده است:


«بیلی به ساعت روی اجاق نگاه کرد، تا آمدن بشقاب پرنده هنوز یک ساعت وقت مانده بود، وارد سالن شد، گردن یک بطری را مثل گرز در دست گرفته بود و حرکت میداد؛ تلویزیون را روشن کرد. کمی در بعد زمان چند پاره شد؛ بیلی فیلم آخر شب تلویزیون را یک بار از آخر به اول و بار دوم به طور عادی از اول به آخر تماشا کرد. فیلم درباره بمب افکنهای آمریکا در جنگ جهانی دوم بود و درباره مردان شجاعی که آنها را به پرواز درمی آوردند. از چشم بیلی که فیلم را برعکس تماشا میکرد داستان آن چنین بود:
هواپیماهای آمریکایی، که پر از سوراخ و مردهای زخمی و جنازه بودند، از فرودگاهی در انگلستان، پس پسکی از زمین بلند میشدند. در آسمان فرانسه، چند جنگنده آلمانی پس پسکی پرواز میکردند و ترکش خمپارهها و گلولهها را از بدنه هواپیماها و تن خدمه آنها میمکیدند.
گروه هواپیماها پس پسکی از روی یکی از شهرهای آلمان که در شعلههای آتش میسوخت پرواز میکردند. بمب افکنها دریچه مخزن بمبهایشان را باز کردند، با استفاده از یک سیستم مغناطیسی معجزه آسا شعلههای آتش را کوچک کردند، آنها را به درون ظرفهای فولادی استوانهای مکیدند و ظرفهای استوانهای را به درون شکم خود بالا کشیدند. ظرفها با نظم و ترتیب در جای خود انبار شدند.
وقتی هواپیماها به پایگاه خود بازگشتند، استوانههای فولادی از جای خود پیاده شدند و با کشتی به ایالات متحده آمریکا بازگردانده شدند. این استوانهها را در کارخانههایی که شبانه روز کار میکردند، پیاده کردند و محتویات خطرناک آنها را به مواد معدنی مختلف تجزیه نمودند. دردناک این که بیشتر این کارها را زنان انجام میدادند. مواد معدنی را برای عدهای متخصص در مناطق دورافتاده حمل کردند. این متخصصان کارشان این بود که مواد معدنی را به داخل زمین برگردانند، با زیرکی آنها را پنهان کنند تا دیگر هرگز این مواد معدنی نتوانند به کسی آسیبی وارد کنند…»