کاخی که پایه های آنرا فونهگات و بیلی پیل گریم ساختند،
به گفته ی فلاسفه ی جدید با خوانش یک اثر هنری سیری که در هنرمندی «دیگر» رخ میدهد به این صورت است که ابتدا اثر را «در خود» میکند و طی این «در خود» کردن با زاویه دید داستان دست در دست نویسنده شخصیتها و محیطها پردازش میشوند. این حرکت تا بدانجا ادامه می یابد که این اثر «در خود و برای خود» میشود و این «برای خود» شدن میتواند تولدی در پی داشته باشد که به قولی «موتور» سیر تاریخی «هنرهای زیباست». این نمایش به نوبه ی خود نمونه ای کامل از جدال شخصیتهای برساخته ی ذهن نویسنده و کارگردان اثر با مخلوطی از شخصیتهای پرداخته شده ی فونهگات {بخصوص کتاب سلاخ خانه شماره پنج یا جنگ صلیبی کودکان: رقص اجباری با مرگ است} بعلاوه عهد عتیق و آنتوان سنت اگزوپریست. البته باید ذکر کنم که کارگردان و نویسنده علاقه وافری هم به دیوید لینچ در خود نشان داده اند که در ادامه توضیح خواهم داد.
این «برای خود» کردن نحوه پردازش خلاقانه داستان فونهگات به حدی شدید است که حتی فونهگات علیل بر روی صندلی تیمارستانی مینشیند که نتواند حرکت کند. دکتر شدن او و گرفتن شخصیت «دیگری بزرگ» را خیلی نمیفهمم اما چیزی که به صورت خیلی واضح میتوان نتیجه گرفت سر در گمی «خود نویسنده» در داستان سلاخ خانه شماره 5 است.
سلاخ خانه شماره پنج یا جنگ صلیبی کودکان: رقص اجباری با مرگ ، نام اثریست که قسمت عمده این نمایش را میتوان پروازهای شخصی نویسنده بر فراز آن توصیف کرد، دیوانه ای که دائما دستان خود را میشورد و دخترک را خفه کرده است و دائما میگوید که ممکن بود هر دوی مارا بکشند خیلی شبیه به رولند وبری غرغرو
... دیدن ادامه ››
ئیست {که در رمان سلاخ خانه ...} که حتی لحظه ی مرگش هم به بیلی غر میزند موجبات مرگ آینده ی بیلی را رقم میزند. یا شاید خود بیلی باشد {که این چرخش هوشمندانه را به نویسنده تبریک میگویم} که اینبار به آگاهی رسیده و در دنیایی که میتواند گارسونی کند، به جای سفر به سیاره ی ترالفامادور، همینجا روی زمین جایی را در ذهن مریض خود فونهگات (نویسنده رمان) که دکتر است اشغال کرده و برای ما بازی میکند.
ابتدای نمایش قهر بدی داشتم با نویسنده و کارگردان حتی تا این حد که به مرز رعایت اخلاقیات حرفه ای فکر کردم، اما پس از مدتی فهمیدم که نویسنده و کارگردان دست به دست هم «پروانگی» ای را خلق کردن که شمعهای ستونش بر روی مفاهیمی چون جنگ صلیبی کودکان، جنگ، سنت اگزوپری و عهد عتیق استوار است. بگذریم و بگذاریم خود داستان خود را روایت کند:
«در میان چیزهایی که بیلی پیل گریم قادر به تغییر دادن آنها نبود گذشته، حال و آینده هم وجود داشت.» دیالوگها به وضوح یادم نیست هرچند واقعا زیبا بودند اما آنهایی که به شدت مرا تحت تاثیر قرار دادند بعضا در رمان گفته شده بود.
«یکی از اسیر کنندگان ترالفامادوری او که به نظر میرسد از حس دلسوزی نسبت به نوع بشر برخوردار است، میگوید در میان 31 سیاره مسکونی که تا آن زمان دیده، «تنها روی زمین حرف از ارادهی آزاد است.»»
«لازارو عهد میبندد بیلی را بکشد. چون اعتقاد دارد: «انتقام شیرینترین بخش زندگی است.»» شاید اگر این قسمت هم جایی در این نمایش داشت کیف ما تکمیل میگشت.
روند نمایش شخصیتهای اسکیزوفرنیک و تجمیع آنها کاملا حرفه ای و ماهرانه پرورده شده است. برای من خیلی جالب بود که در برخی اوقات شخص شیزوفرنیک و سوژه به هم می آمیختند و آن دیگری رویاها رنگ و بوی ناخودآگاه و یا خود آگاه را میگرفت.
هیپنوتیزم واقعا استادانه نمایش داده میشود و حضور دختر بچه {ای که در صحنه های حساس مثل زایمان همراه با کتک خوردن، پرت شدن عروسک، خفه شدن از ترس لو دادن یک سرباز حضور دارد} در این سفر به خرابه های شهری که شاید همان درسدن باشد {که در آن زن و بچه ی نطفه نبسته ی بیلی شخصیت اول رمان، در یک غروب بمبارانی، به همراه 134 هزار نفر دیگر میمیرند}، میبرد. صحنه پردازی معرکه است. و اینکه تاکید در چرخش میان موقعیت نمادین مادر-فرزند، جناب کارگردان گل میکارد با این بدعتهایش.
صحنه ی دیگر رقص میهمانی تولد دختر دکتر است که در آن زمان منبسط میشود، شاید دوباره بیلی باشد که میتواند زمان را متوقف کند، سیگار لازارو را به او برگرداند و با جن شیزوفرنیکش حرف بزند و این قسمت ها بسیار شدید مرا به فضای باغ وحشی می اندازد که در کتاب، بیلی در آن زندان است و به خصوص صحنه ای که در زمان کشته شدنش، او اعتقاد بی چون و چرای ترالفامادوریها به سرنوشت را درک میکند و به آرامش میرسد. سپس این اعتقاد را در سراسر زمین گسترش داده و تبدیل به شخصیتی با هواخواهان بسیار بر روی زمین میشود. این کش آمدنها را بسیار پسندیدم.
در بهم ریختگی های داستان، قسمتهایی نیز مرا یاد «قاری» دیوید لینچ میاندازد. مخصوصا اعلام وضعیت خیلی خوب و پروانه ای روز توسط گوینده تلویزیون و تاکید دوباره ی پرسناژها بر اینکه «تلویزیون گفته، مگه دست خودشه» این قسمت بویژه مرا به دنیای فیلسوفی برد که چندی پیش منکر روی دادن جنگ عراق شده بود {چراکه میگفت آنچه ما از این جنگ دیده ایم ساخته و پرداخته ی رسانه است و چیز واقعی ای ندارد} که ادامه نمیدهم چراکه خطر لوث شدن دارد. این صحنه ها خیلی شبیه به صحنه گرامافون در فیلم «اینلند ایمپایر» با کارکردی کاملا برعکس بود که خیلی شعفمندمان کرد.
من این کار را «قوی» و «با بنیه» ارزیابی میکنم، چرا که با استفاده از المانهای مختلف، در صدد است تا چیزهایی را بگوید که خب شاید نزدیکیهای پایان این نمایش دوباره قلم فرسائی کنم و آنها را موشکافانه بررسی کنم چرا که بیشتر اعتراض است و همراهی توئمان با کورت ونه گات.
عجالتا فوق العاده لذت بخش بودن همراهی در این شب با این تئاتر زیبا را ذکر میکنم. بعلاوه ی توانایی جناب فکر کنم امیر امیری بود که حس میکردم در برخی لحظه ها خود خود ونه گات میشود و اینرا تا حدی مدیون کارگردانی و تا حد زیادی خود این بازیگر قوی هستیم. تقریبا همه بازیگران از خوب بودن بهره داشتند و حتی سکوتها هم با بادی لنگوئیج معنا دار همراه بود. خوشم آمد انگاشتی جناب خمسه برخی را تعلیم داده بودند (این را فقط حدس میزنم).
**** تشکر ویژه
به احترام سرکار خانم مینا خانم حسین آبادی کلاه از سر بر میداریم و سر تعظیم فرود میاریم به این تیکنیک و اجرای باور نکردنی ای که از ایشان دیدیم و خوشحالیم که میبالیم در زمانی که صدای ترق و توروق مفاصل خیلی ها را این تماشاچی ها شنیده اند، چنین بانویی {که حدس میزنم در خصوص بالرین بودگی هم تجربیاتی داشته باشند} با اعتماد به نفس و خونسردی هر چه تمام با تک تک سلولهای بدنش نقشش را «اجرا» میکند.
براوو مینای عزیز براوو.
در ادامه شما را به ونهگات میسپارم که ببینید کارگردان چه بازی سختی را برگزیده است:
«بیلی به ساعت روی اجاق نگاه کرد، تا آمدن بشقاب پرنده هنوز یک ساعت وقت مانده بود، وارد سالن شد، گردن یک بطری را مثل گرز در دست گرفته بود و حرکت میداد؛ تلویزیون را روشن کرد. کمی در بعد زمان چند پاره شد؛ بیلی فیلم آخر شب تلویزیون را یک بار از آخر به اول و بار دوم به طور عادی از اول به آخر تماشا کرد. فیلم درباره بمب افکنهای آمریکا در جنگ جهانی دوم بود و درباره مردان شجاعی که آنها را به پرواز درمی آوردند. از چشم بیلی که فیلم را برعکس تماشا میکرد داستان آن چنین بود:
هواپیماهای آمریکایی، که پر از سوراخ و مردهای زخمی و جنازه بودند، از فرودگاهی در انگلستان، پس پسکی از زمین بلند میشدند. در آسمان فرانسه، چند جنگنده آلمانی پس پسکی پرواز میکردند و ترکش خمپارهها و گلولهها را از بدنه هواپیماها و تن خدمه آنها میمکیدند.
گروه هواپیماها پس پسکی از روی یکی از شهرهای آلمان که در شعلههای آتش میسوخت پرواز میکردند. بمب افکنها دریچه مخزن بمبهایشان را باز کردند، با استفاده از یک سیستم مغناطیسی معجزه آسا شعلههای آتش را کوچک کردند، آنها را به درون ظرفهای فولادی استوانهای مکیدند و ظرفهای استوانهای را به درون شکم خود بالا کشیدند. ظرفها با نظم و ترتیب در جای خود انبار شدند.
وقتی هواپیماها به پایگاه خود بازگشتند، استوانههای فولادی از جای خود پیاده شدند و با کشتی به ایالات متحده آمریکا بازگردانده شدند. این استوانهها را در کارخانههایی که شبانه روز کار میکردند، پیاده کردند و محتویات خطرناک آنها را به مواد معدنی مختلف تجزیه نمودند. دردناک این که بیشتر این کارها را زنان انجام میدادند. مواد معدنی را برای عدهای متخصص در مناطق دورافتاده حمل کردند. این متخصصان کارشان این بود که مواد معدنی را به داخل زمین برگردانند، با زیرکی آنها را پنهان کنند تا دیگر هرگز این مواد معدنی نتوانند به کسی آسیبی وارد کنند…»