داشتم بعد از این بار سوم که به تماشای «زندگی در تئاتر» نشستم، به این فکر می کردم که چه ضرورت دراماتیکی باعث شده که شخصیت «جان» واکنش هایی این
... دیدن ادامه ››
قدر مناسب در برابر شخصیت «رابرت» داشته باشد، و شخصیت «رابرت» با همۀ تلخی و عمقی که دارد، چرا باید این چنین در حالت های رنگارنگی روی صحنه جان بگیرد. شاید چیزی که می نویسم خیلی شخصی باشد (از آن جنس نظرهای شخصی که رابرت مخالفشان است!)، اما احساس می کنم واژۀ «زندگی» در این نمایش واژه ای کلیدی است، حتی به اندازۀ واژۀ تئاتر. آن ضرورت شاید این باشد که نمایش، دربارۀ غنا و سرشاریِ زندگی است و احساسات متناقض و متنوع خود زندگی، که برای هر کس که زندگی می کند، حس می شوند؛ و تنها در تئاتر است که چنین پالوده جان می گیرند. نمایش با چنین شخصیت های پیراسته و بجایی که شاید یکی از ویژگی نمایشی شان این باشد که زندگی را در سرشاری اش و بدون پالودن بخش هایی که زائد به نظر می رسند، زندگی می کنند، درست چنین بازی های پرانرژی و جذابی می طلبد..