« گشتالتِ معدوم؛ محصول دفنِ ایماژ میان انبوهِ دانه های شن »
دوچرخه سواری در حالیکه دو کیسۀ بزرگ روی شانه هایش بود، هنگام عبور از مرز توسط پلیس متوقف شد.
مرزبان از او پرسید: "توی کیسه ها چی داری؟"
مرد جواب داد: "شن"
پلیس مرزی که مشکوک شده بود، به مرد دستور داد کیسه ها برای بازرسی تخلیه بشوند و مرد یک شب در بازداشتگاه بماند ولی هرچه گشتند جز شن چیزی در کیسه ها پیدا نشد بنابرین فردای آن روز مجبور شدند کیسه ها را پر از شن کنند و به مرد بازپس دهند تا دوباره بر شانه هایش اندازد و سوار دوچرخه اش شود و به راهش ادامه دهد. هفتۀ بعد باز همان مرد درحالیکه دو کیسه روی شانه داشت در خط مرزی توقیف شد و همان سوأل و همان جواب و بازداشت و ادامۀ ماجرا...
این اتفاق برای چندین ماه هر هفته تکرار شد تا آنکه از یک روز به بعد خبری از مرد نبود و هرگز سمت مرز پیدایش نشد. مدتی بعد مرزبان همان مرد
... دیدن ادامه ››
را در شهر دید و به او گفت "هرچند که حتماً کلی به ما خندیده ای اما مطمئنم که در حال قاچاق بودی. حالا که کار از کار گذشته بگو چه چیز را از مرز رد می کردی؟"
مرد جواب داد: "دوچرخه"!
ضمن قدردانی از تلاشِ تمامی عوامل، من کارگردانِ صحنۀ چهارسو را مرزبانی دیدم که دانه های شن را زیر و رو می کند بی توجه به دوچرخه ای که متن بر آن سوار است و حسرت خوردم در شرایطی که استاد واو به واوِ رمانِ بیگانه را بارها مرور کرده اند، چطور بر اساس و پایۀ اثر در اولین جملۀ متن فائق نیامده و این مهم از چشمشان پوشیده مانده است که "امروز مادرم مرد. شاید هم دیروز، نمی دانم" دقیقاً بدین معناست که آلبر کامو مخاطبش را با یک ضد درام مواجه ساخته و هرگونه تلاشِ ابژکتیو جهتِ درگیر کردن حواسِ تماشاگر باید فقط در حدِ انگیزشِ خیال و به مثابهِ ایمپالسهایی در اندازه ای به ذهنِ او ارسال شود که فرصت و فراغت پدیدارشناسی از وی سلب نگردد برعکسِ آنچه حاصلِ طراحی صحنۀ چوبین نقش و رشته پرده ها و صدای پر از جلوه و جزئیاتِ غیرضروریِ فعلی ست که نه تنها کمکی به ایماژ جهان بیگانه نمی کند بلکه عامل مهمی در تمرکززدایی اوست.
مورد دیگری که بنظرم عدمِ یگانگی مخاطب با بیگانۀ آقای دلخواه را می توان در آن جست میزانسنی ست که تماشاگران را به مثابهِ هیئت منصفه بکار گرفته و دادستان که تنها شخصِ نافذ به دیوار چهارم است. در حالیکه شیوۀ نگارشِ رمان واگویه و مونولوگِ بی واسطۀ شخصیتِ اصلی با خواننده است تا مخاطب از نگاهِ بیگانه به جهانِ بیرون بنگرد و نه از جهانِ بیرون به بیگانه اینگونه که مسعود دلخواه آنرا به نمایش در آورده است. ضمن آنکه نقد قبلی نیز در اینجا صادق است و بازیگردانیِ پرسوناژها به همگراییِ مطلوب منجر نشده است و وزندهی و پراکندگیِ داستانکها لزوماً در تبلورِ مکنونات و حالات درونیِ شخصیتِ اصلی موفق عمل نمی نماید.
آسیبِ دیگر را در شخصیت شناسی و شخصیت پردازیِ مورسو می یابم. آنچه برخلافِ کاتارسیسِ رمان، در اینجا تماشاگر را نیز همچون قاضی و دادستان، ترغیب و تشویق به قضاوتِ بیگانه می کند و نه ادراکِ مواضعِ هستی شناسانه و یا همذاتپنداری با وی، چشمانِ مضطرب و دودو زنان، شانۀ افتاده و مغموم، و ظاهر مرعوب و منفعلِ مورسوی نمایش است در حالیکه مورسوی کامو از اضطراب و ترس تهی ست. در سه موقعیتِ مرگِ مادر، پیشنهادِ ازدواج و اقدام به قتل او نه تنها مبتلا به رخدادِ دراماتیک نمی شود بلکه حواسش کاملاً معطوف و متأثر از طبیعتِ آسمان و زمین و زن است و بر همین اساس معتقدم پرسوناژی که رحیم نوروزی ایفای نقش نموده هرگز به اثربخشی و صلابتی که باید، نرسیده است و در شبی که من اجرا را به نظاره نشستم، به گواهِ واکنشِ دلسوزانۀ چهارسونشینان ، ترحمی که اثرِ مسعود دلخواه برای بیگانۀ خودش جلب می کند هرگز هدفِ بیگانۀ کامو نیست که در مراسم اعدامش، حضورِ تماشاچیانِ بسیاری با فریادهای پر از کینه را آرزو داشت.