پل چوبی
بعد از ماهها انتظار، بالاخره این فیلم رو دیدم.
راستش نمیدونم الان دقیقا میخوام چی بگم. نمیدونم چهجوری حرفایی که تو ذهنم هست رو بنویسم. از یه طرف ذهنم پر از حرفه، از طرف دیگه قدرت نوشتن ندارم. شاید حال درستی ندارم الان. ولی ترجیحم اینه که با حال نادرستم بنویسم. هر چی بادا باد...
من این فیلم رو دوست داشتم. بخاطر چیزهای خوبی که داشت. موسیقیش عالی بود. فیلمبرداریش رو دوست داشتم. فضای فیلم خوب بود. شخصیتپردازی تا حدی انجام شده بود. بازی رادان نسبتاً خوب بود. و غیره.
البته چیزهایی هم بود که دوست نداشتم. داستان انسجام کافی رو نداشت. یه سری مسخرهبازی تو فیلم بود که دوست نداشتم. و از همه مهمتر، هدیه
... دیدن ادامه ››
تهرانی... که انتخاب خیلی بدی بود برای اون نقش. هم از لحاظ سنی به رادان نمیخورد. و هم از لحاظ شخصیتی. به نظر من نقش هدیه تهرانی رو باید یه دختری با چشمهای معصومتر بازی میکرد. من دوست داشتم اون دختر معصوم میبود. نه هدیه تهرانی که چشمهاش بویی از معصومیت نبردن. من نمیتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. برام سخت بود.
در مورد اینکه فیلم بدجوری قیچیقیچی شده، نمیخوام زیاد حرف بزنم. چون خیلی واضح بود. و به نظر من این فیلم همینقدر که خاطرهای از سال 88 رو تصویر کرد هم خوبه، چون ما خودمون تصاویری تو ذهنمون هست که از صدتا فیلم هم بیشتره... یه نشونه کافیه که ما خودمون تو ذهنمون فیلم بسازیم.
اینکه ما داریم توی خفقان زندگی میکنیم که دیگه امری بدیهی شده... ولی هر چقدر دوست دارن فیلمها رو سانسور و توقیف کنن... مگه میتونم ذهن ما رو هم سانسور کنن... نمیتونن!
ولش کن...
راستش من این فیلم رو دوست داشتم نه بخاطر اینکه فیلم خوبی بود. نه. شاید واقعا هم فیلم خیلی خوبی نبود. من این فیلم رو دوست داشتم بخاطر حال خودم.
نمیدونم این فیلم شاید بهونهای بود برای اینکه من دوباره حالم بد بشه. بعد از دیدن این فیلم بدجوری دلم گرفت. شاید این فیلم بهونه بود. شاید این فیلم نمکی بود روی زخمی که از قبل داشتم. بعضی لحظات اصلا حواسم به فیلم نبود. من توی دنیای خودم بودم. این فیلم دوباره ذهنمو، قلبمو داغ کرد. با بعضی از حرفهاش، با بعضی از کارهاش... غم رو آورد تو وجودم پخش کرد.
من کاری ندارم این فیلم خوب بود یا بد. دیگه اصلا ذهنم درگیر این فیلم نیست. این فیلم پلی بود به زندگیم. من ازش گذشتم. دیگه کاری به فیلم ندارم. من به زندگیم رسیدم...
و حالا من موندم و زندگیم. من تنها موندم با زندگیم... دیگه فیلم هم که نیست، با تموم شدن تیتراژش پاشم بیام بیرون... من تنها موندم توی فیلمی که فعلا قصد تموم شدن نداره...
فعلا تراژدی ادامه داره...
کی میدونه توی این زندگی چه خبره. کی میدونه که حال ما چهجوریه. داریم معمولی زندگی میکنیم به خیال خودمون. شاید شادیم به خیال خودمون. ولی فقط یه اتفاق کوچیک کافیه که همه چی رو به هم بریزه. وقتی یه فیلمِ ساده میتونه اینقدر داغونت کنه...
کی میدونه اونی که رفت چه تیکهای از وجودت رو با خودش برد...