همیشه به خودم گفتم اگر روزی با او خداحافظی کردی، برنگرد..چه خودت خداحافظ گفته باشی چه او.این گفتگوی درونم است و باورم.پای این باور ماندن درد دارد و قیمتش شاید تنهایی است..نه که کسی نباشد کنارت، اما آن که هست دیگر او نمیشود.
از آنطرف باز با خودم تکرار میکنم که روزی به چشمهای آدمت نگاه کن و بگو که چرا رفتی و نماندی..اگر هم بخت یارت بود که او هم چنین باوری داشته باشد، خوشبختی!
لاموزیکا را دیدم و دوست داشتم..چرا که عزیزی به نام مارگریت دوراس در یک جای دور در این دنیای بزرگ، باورهای مرا نوشته و حالا در تریای تئاتر شهر خودم، در حال نوشیدن دمنوش گل گاو زبانم، دیدم که کسانی مثل من فکر میکنند و فکرشان را به نمایش در میاورند..خوشحالم.
نمایشنامهای بود که مسلما بیشتر از دو بار باید خواندش و در جاهای زیادی باید برگشت و جملههایش را چندباره مرور کرد.همین متن عالی را اگر جناب جلال تهرانی بازنگری کنند که دیگر میشود طوفان..خصوصا که خوب هم ترجمه شده بود.
این متن عالی دیالوگهای عالی میزاید..که ۵۵ دقیقه هوش و حواست را جمع
... دیدن ادامه ››
کنی که واوی جا نیفتد..که هی نفس عمیق بکشی و بگویی: آره همینه..خودشه..! که چشمت تر شود.
بازیها را من نپسندیدم..تخت و کسلکننده بودند.بدون فراز و نشیب.انگار که کتاب به دست گرفته بودند و از رو میخواندند.
طراحی لباس را هم نپسندیدم..باور کنید با یک دست کت و شلوار شیک خاکستری و یک پیراهن زنانه از مخمل سرخ میشد تماشاچی را پرت کرد به همان هتلی که زن و مرد نمایش با هم به گفتگو نشسته بودند..پرت نشدیم اما که ! نمایشها چند وقت است طراحی لباس و صحنه را کم دارند.
این کار برای اجرا از رادیو عالیست..چون واقعا اگر بازیگرها را نبینی هم لطمهای به نمایش نمیخورد.
و اما موسیقی ی ی ی ی..درجه یک بود.بال و پر کار بود..خیلی جاها چشمهایم را میبستم و خودم را میسپردم به دیالوگها و موسیقی.
همین!