به گزارش سینماخبر،«ملبورن»با سوژه ای بکر نفس ها را در سینه حبس میکند.
«ملبورن» یک سوژه بکر دارد و نفس مخاطب را در سینه حبس میکند. به بهانه اکران اولین فیلم نیما جاویدی با او گفت و گویی داشتهایم که حاصلش اینجاست:
ایده داستانی «ملبورن» چه وقت به ذهن شما رسید و چگونه آن را پرورش دادید؟ کمی درباره تم کار صحبت کنید.
- ایده اولیه ما برمیگردد به سفری که چند سال پیش با تعدادی از دوستانم رفته بودیم. در میان دوستان ما زوج جوانی بودند که بچه کوچکی داشتند.
... دیدن ادامه ››
یک روز صبح همه تصمیم گرفتند برای پیاده روی بیرون بروند و من با آن بچه که خواب هم بود در خانه تنها ماندم. یادم میآید کنار آن خانهای که بودیم ساختمان سازی بود و خلاصه سروصدای زیادی از بیرون می آمد؛ بعد از مدتی احساس کردم بچه با سروصدا بیدار نمی شود. نگران شدم و رفتم توی اتاقش و کمی سروصدا کردم. خوشبختانه بچه بیدار شد ولی آن نگرانی از آن موقع با من ماند و خلاصه ایده اولیه از آنجا آمد. البته در طرح اولیهای که نوشته بودم سن بچه بیشتر و کلا قضیه چیز دیگری بود که داستانش مفصل است.
اگر بنا باشد «ملبورن» را در یک دستهبندی سینمایی قرار بدهید، چه گروهی را برای آن انتخاب میکنید؟
- تم این کار مشخصا مسئولیتپذیری یا به عبارتی عدم مسئولیتپذیری است. جالب اینجاست که در بحبوحه نبرد بر سر شکار سیمرغهای جشنواره فجر، به طرز بامزهای عدهای به صورت گروهی و در یادداشتهای دو سه خطی تم کار را به اشتباه قضاوت یا دروغ عنوان میکردند. به هرحال ارزشی که به نظرم در جامعه ما و به خصوص در نسلهای بعد از پدران ما به شدت کمرنگ شده همین مسئولیت پذیری است. ما تجربه جنگ را با رشادت و مقاومت نسل پدرانمان از سر گذراندیم و اتفاقا همین احساس مسئولیتپذیری آنان تاثیر مهمی در آن مقاومت داشت؛ بخش مهمی از فداکاریهای «عباس دوران» ها و اسطورههایی مثل او در تاریخ جنگ برگرفته از این ارزش زیبای انسانی است. چیزی که متاسفانه درحداقل نسل خود من به شدت کمرنگ شده است. البته به نظرم همه اینها محصول شرایط پیچیده اجتماعی است و این وسط دنبال مقصر نمیگردم. اتفاقا همین نسل ما از بعضی جهات آسیبهای زیادی دیده و قربانی شده ولی این هم زاویه ای است دیگر.
دو نفر از بازیگران شما پیمان معادی و مانی حقیقی، خودشان کارگردان هستند. هدایت گروه بازیگرانی که دو نفر از آنان خودشان فیلمسازند چگونه بود؟
- به هر حال یک بازیگر که سابقه فیلمسازی هم دارد وقتی برای ایفای نقشی قرارداد میبندد سعی میکند آن عناوین را با خودش سر صحنه نیاورد. الان دارم شکل حرفه ایاش را میگویم و خوشبختانه این دوستان هم فیلمسازان و بازیگران حرفهای و خوب سینما هستند. یادم می آید روز اولی که آقای حقیقی جلوی دوربین رفتند به من گفتند من هر چیزی را که تو بخواهی بی کم و کاست اجرا میکنم و واقعا هم همینطور بود. به نظرم بخشی از این مسئله به شعور، درک و حرفهای بودن بازیگر برمیگردد؛ حالا این بازیگر میخواهد سابقه کارگردانی هم داشته باشد و یا نداشته باشد. در مورد آقای معادی هم مثلا یادم نمیآید حتی یک روز ایشان دیر سر صحنه آمده باشند؛ همیشه سر وقت توی اتاق گریم بودند.
استرسی که حین تماشای کار به مخاطب منتقل میشود بی شک جزء لاینفک فیلم است که شما هم عامدانه خواستهاید موجود باشد. برای انتقال هر چه بهتر این استرس، به چه تکنیکهای ساختاری فکر کردید؟
- خب این استرس یا تنشی که میگویید در درجه اول از متن می آید. میخواستم فیلمنامهای بنویسم که بیننده را درگیر کند و رهایش نکند. وقتی نسخه اولیه فیلمنامه تمام شد دادم چند نفر خواندند و ری اکشن های خیلی خوبی گرفتم. بخشی از این تنشی که میگویید ارتباط مستقیمی به شخصیت پردازی و اجرای درست نقشها دارد. بیننده باید آدمهای فیلمتان را باور کند وگرنه همه چیز از دست میرود. اینکه وجود آدمهای فیلم برای بیننده محسوس و ملموس وقابل باور باشد نکته بسیار مهمی است. هر چیزی هم که باعث فاصلهگذاری شود دردسر ساز میشود. مثلا در مورد موسیقی متن حامد ثابت چند تِرَک ساخت و گذاشتیم روی فیلم، ولی کار نکرد. از طرفی با طراحی صوتی وصداگذاری خوبی که ایرج شهزادی برای فیلم داشت و اتفاقا در فستیوال فیلم استکهلم هم از آن به همراه دو فیلم دیگر تقدیر شد، سعی کردیم این تنش را بیشتر کنیم. نورپردازی خوب هومن بهمنش هم به افزایش این تاثیر کمک می کرد. در کارگردانی هم سعی کردم بدون تلاش برای نشان دادن خودم در خدمت فیلمنامه باشم. واقعا هم کار سختی بود. خیلی جاها دوست داشتم شیطنتهایی بکنم ولی میدانستم که هر اضافه کاریای جلب توجه میکند و از فیلم بیرون میزند و در نهایت تبدیل میشود به چیز اضافهای که ناخودآگاه حواس بیننده را از داستان پرت میکند.
تیتراژ خیلی خوبی برای فیلم ساخته شده. ایده آن از کجا آمد و اگر بخواهیم مفهوم آن را با کلیت فیلم نیز مرتبط بدانیم صحبت شما در این مورد چیست؟
- با امیر مهران که سازنده تیتراژ است مشترکا به این ایده رسیدیم. اول قرار بود اینسرتهایی از مراحل جمع و جور کردن این وسایل قبل از سفر بگیریم. در واقع این بخش کوچکی از تیتراژی بود که قرار بود بسازیم اما به دلیل ارتباط مناسبش با داستان که اتفاقا از موضوع فیلم هم بیرون نمیزد ترجیح دادیم کل تیتراژ را به آن اختصاص دهیم. هومن بهمنش آن روزها سر کار بود و روزبه رایکای نازنین لطف کرد و آن پلانها را برایمان گرفت. بعد هم امیر مهران با موسیقی خوب حامد ثابت تیتراژ را ساخت. در حضورهای بین المللی فیلم هم یکی از بخشهای فیلم بود که خیلی دوستش داشتند. اوایل کمی نگران بودم که از کار بیرون بزند که خوشبختانه این اتفاق نیفتاد و جواب داد.
هدف شما از سکانس سرشماری ابتدای فیلم چه بود؟ چرا برای سارا مهم است که جزئی از ایرانیها به حساب بیاید؟ آیا میخواستید بگویید در یک شمارش رسمی و ملی، یک نوزاد چند روزه به رسمیت شناخته میشود ، اما در جهان واقعی آدمها تلاش می کنند مسوولیت مرگ او را از سر خود باز کنند؟
- صحنه اول را به هدف معرفی آدمها نوشتم. یادم میآید آقای عیاری که این خوش شانسی را داشتم که مشاور من در این پروژه باشند، همیشه با این صحنه ابتدایی مشکل داشتند ولی من از فیلم درش نیاوردم. استدلالشان هم درست بود؛ این بخش را خیلی در خدمت داستان نمیدانستند و راست هم میگفتند ولی من اعتقاد داشتم این بخش مستقل است و میتواند ساز خودش را بزند؛ دوستش داشتم. هنوز هم مطمئن نیستم که تصمیم درستی بوده یا نه ولی از نظر خودم یک جور دستگیره بود برای وارد شدن به داخل دنیای آدمهایمان. در پاسخ کاملتر باید بگویم این برداشت شما هم میتواند تعبیری باشد. راستش چیزی که در داستانِ زمینه و بک استوری برای سارا نوشته بودم این بود که سارا از اول خیلی موافق رفتن نبوده است؛ پیشنهاد رفتن را هم امیر داده است. بوی این قضیه در کل فیلم هم به مشامتان میخورد. دوست ندارم خیلی راجع به این دیالوگ توضیح بدهم و در تمام مراحل نگارش فیلمنامه هم تلاش کردم دیالوگها خیلی از کار بیرون نزند ولی خب هر کسی می تواند تأویل خودش را از این سوال سارا و جواب مامور سرشماری داشته باشد.
در یادداشت یکی از منتقدان، خواندم که رویکرد امیرعلی نسبت به سارا بیشتر پدرانه است تا همسرانه. مثلا در پلانی که او از دست سارای احساساتی شده کتک می خورد، هیچ واکنشی از این شخصیت نمی بینیم، مثل پدری که با کودک بی قرار خود سازش می کند. این چیزی است که مد نظر خودتان هم به عنوان فیلمنامه نویس بود؟
- چندان به این نظر، قائل نیستم. در مورد آن صحنه، موضوع این است که امیر بعد از دیدن عکسها کاملا به هم میریزد و در اوج استیصال و درماندگی میخواهد آن کار را بکند. سیلیای که سارا به او میزند او را انگار از خواب بیدار میکند. دلیل واکنش نشان ندادنش بیشتر به این خاطر است که از کاری در آستانه انجام دادنش بوده شوکه شده است؛ اتفاقا در فیلم لحظات زیادی وجود دارد که نشان دهنده رویکرد به قول شما همسرانه امیر نسبت به سارا است.
کارکرد شخصیت خواهر امیرعلی، عکاسی از لحظات مختلف این زن و شوهرِ در آستانه سفر است که از جایی به بعد گرههایی را در داستان باز میکند. این مهره میتوانست دوست سارا یا دختر همسایه یا هر کس دیگر هم باشد. به طور کلی به عنوان کسی که فیلمنامه مستحکمی نوشته، برای اضافه کردن یک شخصیت به داستان، چه سهمی اثرگذاری را برای آن قائل هستید؟ هنگام نگارش اثر، چگونه جای آنها را در قصه باز میکنید؟
- در متنی که دو شخصیت اصلی به عنوان قهرم ان دارد خواه ناخواه یکی از آنان پررنگ تر است. کسی که معمولا تصمیم گیرنده است و به نوعی لیدر محسوب میشود. نمونه هایش هم در سینما زیاد است مثل فیلم های «تلما و لوییز» یا «بوچ کسیدی و ساندنس کید». در «ملبورن» این لیدر امیر است. از طرفی شخصیتهای فرعیای که در داستان وجود دارند، مثل همین نازی خواهر امیر، به دلایل مختلفی طراحی میشوند که یکی از آنها پیشبرد داستان است. اما یکی از دیگر از کارکردهای مهم شخصیتهای فرعی تعریف و توصیف شخصیتهای اصلی است. شخصیتهای فرعی مثل چراغهایی هستند که هرکدام بخشی از شخصیت اصلی را روشن میکنند. یکی از دلایل طراحی نازی این است که بیننده با امیر در نقش «برادر بزرگتر بداخلاق» آشنا شود. این کار را شخصیت فرعیای مثل مادر امیر هم انجام میدهد. شما با حضور مادر، وجهه کودکانه امیر را در مقابل مادرش میبینید و با دیدن امیر در نقش «پسر بچه مستاصل و درمانده» به شناخت بیشتری از او دست پیدا میکنید. همینطور وقتی امیر با شاهین که دوست صمیمی اوست رو به رو میشود و الی آخر... حالا این شخصیت در کنار اینها ایجاد تنوع هم میکند که بحثش مفصل است.
بعد از آخرین سکانس فیلم، در ذهن شما به عنوان سازنده اثر چه اتفاقی می افتد؟ چه صحبت هایی بین امیرعلی و سارا در هواپیما رد و بدل میشود؟ زن مسن همسایه چه وقت از ماجرا با خبر میشود و او چگونه با مساله کنار می آید؟ میدانم که حرف آخر شما همان چیزی است که در سکانس پایانی زدهاید، اما من میخواهم نگاه خودتان را به عنوان یک مخاطب بدانم که نیما جاویدی را از همه بیشتر میشناسد و از ذهن او با خبر است!
- اتفاقا چیزی که به عنوان یادداشت کارگردان در فستیوال فیلم ونیز نوشتم موضوعش همین بود. یادم میآید در اولین نمایش آزمایشی فیلم که گذاشته بودیم و عده ای را دعوت کرده بودیم که بیایند و نظر بدهند، بعد از اینکه فیلم تمام شد و چراغ ها را روشن کردند چیزی که ذهنم را درگیر کرده بود رنگ و نور و صدا و تدوین نبود؛ مسخره بود ولی داشتم به این فکر می کردم که این دو تا بعد از این اتفاق دوباره میتوانند کنار یکدیگر زیر یک سقف زندگی کنند؟ که البته جوابم هم منفی بود.
واقعیت این است که تقریبا مطمئنم که این زندگی بعد از این دیگر دوامی نخواهد داشت. دلیلش هم ساده است. حالا دیگر امیر و سارا به شناخت جدیدی از هم رسیده اند و چیزهایی را راجع به هم و حتی شخصیت واقعی خودشان میدانند که نباید میدانستند. اتفاقا همین حس درونی هم هست که به نظر من مانع این میشود که عمدتا مخاطب در پایان از این آدمها بدشان نیاید و اتفاقا حتی دلش هم برایشان بسوزد. در مورد سرانجام بقیه آدمها اما واقعیت این است که به نظرم مسئله دیگری است.
ما به داستان آنها حتی به عنوان یک پیرنگ فرعی کوچک هم نپرداختهایم که حالا بخواهیم جمعش کنیم. قراردادی هم که در فیلم با مخاطب گذاشتهایم چیز دیگری است. فیلم درباره امیر و سارا است. اینکه آیا در نهایت متوجه می شوند علت آن اتفاق چه بوده و اگر فهمیدند میخواهند با این مسئله چکار کنند که به همه اینها هم در فیلم پاسخ داده شده است.
در پایان درباره مصائب کار کردن در سینمای مستقل صحبت کنید و یا هر نکته دیگری که فکر میکنید جا مانده است.
- خیلی اهل ناله کردن نیستم. مشکلات هم که به هر حال وجود دارد و سینما کار سختی است دیگر. یک بخش از جذابیتش هم برای خودم همین سختی هایش است. به هر حال خیلی چیزها هست که میشود راجع به آن حرف زد. از تعجبم که در برابر تلاشهای جمعی و بی وقفه عدهای برای نادیده انگاشتن این فیلم در جشنواره فجر و به اصطلاح بستن پرونده آن با کلی گوییهای دو سه خطی و حواشی زیادی که همیشه سعی کردم در برابر آن سکوت کنم و راه خودم را بروم؛ ولی ترجیح میدهم راجع به چیزی که به مراتب مهمتر از این حواشی بیاهمیت است صحبت کنم.
میخواهم از کسی حرف بزنم که در طول ساخت این فیلم چیزهای زیادی از او یاد گرفتم. انسان بزرگی که با سخاوت تمام تجربیاتش را نه تنها در مورد سینما (که یکی از اساتید بی بدیل آن است) بلکه درباره زندگی در اختیارم گذاشت و در کوران حواشی فیلم در زمان تولید در کنارم بود و این افتخار را داشتم که به عنوان مشاور کارگردان در«ملبورن» همراه من باشد. کیانوش عیاری بزرگ و نازنین که امیدوارم قدرشان را بیش از پیش بدانیم.
منبع:بانی فیلم