در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال مهدی صحراپور | درباره نمایش موسیقی-نمایش ترانه‌های محلی
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 03:27:21
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
آقای رحمانیان عزیز
شما نمی خواهید دست از بی نظیر بودنتان بر دارید؟
دست از غافلگیر کردن "من"
این من نوعی که فکر می کند دیگر شگردی برای غافلگیریش ندارید؟
که همیشه دارید
همیشه همیشه ...
من تماشاچی ساکت همه فیلم هایی بودم که حالا شما داستان سیاهی لشکرهایش را روایت می کردید با جادوی موسیقی
عجیب داستانهایمان شکل هم بود و هم نبود
آدمهایی که جادوی سینما روزی سحرشان کرده بود و نکرده بود
جادوی سیاه
جادوی سیاه تماشاچی بودن روایت ... دیدن ادامه ›› رویا بینانمان
رویاهایی سوگوار
"مادیان" کهر را مرده یافتم , عروس خردسال را پیر با بچه های بیشمار , دندانهای ریخته
"اتوبوس" هیچ کس را به هیچ کجا نرساند و جنگها هنوز ادامه دارند
"باشو" غریب است هنوز ... هنرپیشه نقش اول زنش سالها پیش رفته , کارگردانش هم
دختران "بمانی" هنوز مانده اند نه فقط با صورت سوخته, با دلهایی آتش گرفته
بدوک فلج شده و خواهرش به شیخ نشینها قاچاق شده
و اما ناخدا خورشید ...
ناخدا خورشید مثل هلندی سرگردان هنوز اسیر دریاهاییست که او را به هیچ بندری نمی رساند
دخترانش به انتظار ...
قصه دیشب شما جشن سوگواری بود
سو گواری قصه هایی که آخر خوشی نداشتند و ندارند
داستانهایی که از ازل شروع شده اند و تا ابد ادامه دارند
"ترانه های قدیمی" هیچ خاطره خوشی از تئاتر را برای من زنده نکرد
ولی خودش خاطره شد
زخم شد, شاید هم نیشتری شد به همه زخمهای که از خونریزی باز ایستاده بودند
روایتهای نابی از "غم" را به یاد من آورد
غم , همانطور بکر , دست نخورده , تازه
این خاصیت شماست , خاصیت شماست که چیزهایی را زنده می کنید که فکر می کنیم سالیان پیش مرده
اما نمرده و در پستوهای ذهن قدم می زند
دیشب همه تلخیها و غمهای عالم به من هجوم آورد انگار
از ناکجا آمد و من را شکست داد
"ترانه های محلی" روایت هق هق بود
هق هق ساز و آواز
و آویشنهای کوهی همه له شده زیر پا
مثل همه تاریخ , همه تاریخی که ما میراثدارش هستیم
تاریخی تکه تکه شده
له شده
می خواستم تلخ نباشم, می خواستم دیگر تلخ نباشم
اما تلخی هست
تلخی سایه انداخته بر همه زندگیمان , سرنوشت همه مان
تلخی را نمی شود با یک لیوان بهار نارنج تازه درمان کرد
نمی شود انکارش کرد, حتی نمی شود فراموشش کرد
روایت شما
روایت دو شمعدان بود بر طاقچه ای همیشه در حسرت آینه ای
حسرت , رنج, جدایی , مرگ
تلخ ترین و نابترین خاطرات من از سینما را ساختید و از موسیقی

یادم افتاد چطور بارها چه وقت خوندن داش آکل صادق هدایت یا تماشای روایت کیمیایی گریه کردم با...
" مرجان ... تو مرا کشتی ... به کی بگویم ... مرجان ... عشق تو ... مرا کشت".
و من مرجان هیچ قصه ای نبودم ...
و من جوابی ندارم به خودم بدهم که
چرا "مادیان" را فراموش کرده بودم
"باشو" در کدام دالان روح من پنهان شده بود؟
چرا از خودم نپرسیده بودم سرنوشت تلخ "بدوک" را دختران جزغاله شده "بمانی" را
سرنوشت جنگ مسخره " حیدری" " نعمتی" را
لنج " نا خدا خورشید" سالها در همان بندر در ذهن من لنگر انداخته بود
و حالا حسرت لنج هایی که هیچ گاه هیچ ساحل جدیدی را کشف نمی کنند شده بغض بی امان من از دیروز
سالها وقتی ترجمه فارسی ترانه آذری " سیل سارا را برده است , سارای بلند بالا را.... " خواندم
چرا دق نکردم؟ , چرا از غصه نمردم که چرا سیل سارا را برده است؟
عاشق آواره اش که از نسل عاشقهای قدیمیست حالا بدون سارا چه می کند؟
می خواستم قکر نکنم به همه از دست رفته ها
شما اما نگذاشتید
همه این ذره ذره غمها و تلخیها را یک باره سرم آوار کردید دیشب
و "من"
من امروز هنوز دستهایم خالیست و اینکه کاری جز غصه خوردن از دستم بر نمی آید کلافه ام می کند
حالا احساسم همان لاک پشت پیر ته آبگیر, زخمش سر باز کرده و شما مسئولش هستید آقای رحمانیان عزیز
من پر شدم از بی حاصلی سیاهی لشگرها
من هم یکی از همان سیاهی لشگرهای بیشمار فیلم ها
امتداد داستانهای واقعی آدمهایی با جای پنجه زشت سینمای بی رحم بر صورتشان
"عبدل" می گفت آقای مجیدی بهش گفته که سینما بی رحم است
اما حالا من پر شده ام از این حس که زندگی بی رحم تر است حتی
بی رحم و وحشی
و فرقی نمی کند که دختری باشی از تربت حیدریه با قلبی مریض که نمی تواند جسمت را تحمل بکند
یا دختری از این پایتخت بی در و پیکر افسار گسیخته بی قانون و زشت
هر دویمان جسمی داریم یکی ناتوان از راه رفتن
یکی ناتوان از شرکت در مسابقه ای بی رحم که حتی نمی داند کجا و چه کسی آغاز مسابقه را اعلام کرده
هر دو قلبمان فشرده شده
او دو تار می سازد و این هیچ
این هنوز و همیشه فکر می کند که عقب مانده
او مرد و این منتظر سوت پایان
"سینما" بی رحم است چون انگار آینه این "زندگی" بی رحم است
آقای رحمانیان دیشب شما هم با ما با همه ما بی رحم بودید
آنقدر بی رحم که " ترانه های محلی" هیچگاه فراموشم نشود ...
حالا صدای دوتار خراسانی پیچیده توی اتاقم
پرده ها کشیده شده و شمع و عود می سوزد
و این سرنوشت شوم را هیچگاه پایانی نبوده برای آدم های این سرزمین
دیشب من جزئی از جشنی بودم که شما برگزارش کردید
جشن بی پایان سیاهی لشگرها
سیاهپوشی روایت اول شخصی که "مرد"
بی کس و تنها در بندر کنگ
هر دو غریب در یک سرزمین
مثل همیشه راهی پیدا کردید برای نقب زدن به روحی دردمند
استاد سمندریان می گوید:
"تئاتر تنها تصویر زندگی نیست، بلکه می‌تواند زندگی را زندگی‌تر کند، فشرده و گویاتر به نمایش بگذارد. به‌ تدریج می‌توانی آنچه از آرزوها که در واقعیت انجام نیافته را در خیال خلق کنی، از صافی وجود خود عبور دهی، به باور بنشانی و بر صحنه به نمایش بگذاری.
آن‌گاه که بر روی چهار تکه الوار با ساده‌ترین ابزار و انسانی ایستاده در لکهٔ نور می‌توانی دنیایی بسازی لبریز از مفاهیم پررمز و راز، آن‌گاه که تئاتر به معنای درست کلمه می‌تواند قدرتی باشد به حیرت‌انگیزی کائنات و بی‌پایان مثل
کائنات...
پس واقعاً تئاتری شدم و این صحنه خانهٔ من شد .... "
فکر می کنم دیشب من این جملات را زندگی کردم, سوگواری کردم, گریه کردم و حتی هق هق زدم ....
....

آ.ز.ا.د.ه
11 امرداد 1393

از دوست عزیزم، آزاده ذاکری
هنوز به تماشا نشستم این موسیقی- نمایش را ، اما قلم توانای خانم ذاکری نمام مرا درهم شکست ... عالی نوشتید بانو .
۱۱ مرداد ۱۳۹۳
پسر له له شدم یعنی داغون داغون ... خیلی عالی بود . یه غم اصیل که نه میخوای باشه نه میخوای نباشه . نه میشه بره نه می تونی بذاری که بمونه . یه جورایی سرگردون و راضی و ناراضی .
ممنون از تو و آزاده ذاکری .
۲۱ مرداد ۱۳۹۳
خوب توصیف کردی مرتضی عزیز
خواهش میکنم دوست خوبم
همونطور که hoomans عزیز گفت، چه خوش نوشت آزاده ذاکری
۲۱ مرداد ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید