“ شاید شبیه آدمهای کازابلانکلا “
میدونی
خیلی روزها باید بیاد و بگذره
خیلی شب ها باید سیاهی اش رو
آروم آروم بهت نشون بده
تا بغضت،نزدیک به ترکیدن نباشه،
باید بدجوری بجنگی
جنگی که برای فراموش کردن نیست
بلکه برای ذره ایی از یاد بردن
اونم به مدت کاملا محدود
کمتر از چند ساعت و چند روز،
انقدر
... دیدن ادامه ››
باید با خودت کلنجار بری
حواست رو به چیزهایی پرت کنی
که هیچ وقت حواس پرت کن
نبودند و نیستند و نخواهند بود
فقط مجبوری که بهشون پرت بشی،
به چیزایی سرگرم میشی
که حتی یه روزی فکر نمی کردی،
چیزهای غیر قابل سرگرمی
حالا شدند وقت پر کن تو و
باید باهاشون سازش بکنی،
بعضی وقت ها هم نگاهت
به چیزهایی میفته که حتی
تصورش برات سخت بوده
که بهشون فکر بکنی،
چه برسه به اینکه این روزا
تمام دارایی ات باشند،
از همه بدتر
بخوای پا روی دل خودت بگذاری هستش
که سخته و خیلی سخت تر از اون هم
دلت زیر پای کسی له بشه
که یه روزی انگار،صاحبخونه قلبت بوده،
آره
باید جنگید
بد هم جنگید
جنگی که هیچ وقت بردی نداره
و مدام تلفات این جنگ،برات مرگه،
حالا توی این اوضاع و احوال
خاطره ها هم می تونند
معشوقههای خوبی برای آدم باشند،
فرقی هم نداره که کجا
و چه جوری جای دارند،
خاطره ی یک شهر
یا خیابان های شیک رُم
درخت های خیابون بِیْکِر لندن
یا سرسبزی های نوفل لوشاتو پاریس،
داخل یک حیاط قدیمی باشند
یا کنار یک باغ بزرگ،
میون آدمهای خاکستری شهر،
شاید هم گوشه ایی از یک جاده ی بیابونی
که نظاره گر ماشین ها هستند،همین و بس،
مهم نیستش که نهال یا پیر هستند
قشنگ این هستش که می بینند
نفس می کشند
و خیلی خوب
حال دلت رو می فهمند،
خاطره ها،حتما از زمان خلقت
هم می تونستند استوار باشند
هم معشوقههای خوبی
برای من،برای تو،برای ما
و شاید هم برای تمام نسل ها،
میدونی
خیلی روزها باید بیاد و بگذره
خیلی شب ها باید سیاهی اش رو
آروم آروم بهت نشون بده
تا بغضت نزدیک به ترکیدن نباشه.
#مجتبی