سلام خانم فاطمه محمودی
دو کلام حرف میتونم بزنم باهاتون؟
من با آقای شمس کاری ندارم. تکلیف اش معلومه، کارنامه ی اعمالش رو دادن دست راستش و تعریف و تمجید ها رو بخاطر بازیش شنیده که الحق هم نوش جونش، پسر تو رسما ترکوندی!
حاشیه نرم چون مخاطب من آقای شمس نیست، شما هستین خانم
چندوقتی هست که رویای نویسندگی رو تو سر می پرورونم. همیشه سعی کردم عنصر خلاقیت رو وارد کنم به متن هام و با چاشنی تعلیق داستانم رو از یکنواختی در بیارم. اما امشب شما منو مات کردین. تا حالا شده از تلوزیون فوتبال ببینی و دلت بخواد جای بازیکن های تو زمین باشی؟ امشب نمایش شما فوتبال بود و من، تماشاگر حسودی که دلش میخواد روزی اینطوری بنویسه.. جنون وار!
من ۴۵ دقیقه مات شدم در برابر این شگفتانه
... دیدن ادامه ››
متنِ شما.
حس شناگری رو داشتم که آماده ی شیرجه زدن تو مهم ترین مسابقه ی زندگیشه ولی قبل از طواف قطرات اب دور تنش، میبینه ورزشکار بغلی رفته تا اخر مسیر و برگشته
حس مدافعی که با همه ی وجود پریده برای دفع توپ اما مهاجم حریف دو برابرش پرواز کرده تو هوا
حس ناک اوت شدن تو همون راند اول
شما فوق العاده بودین و من رو غرق کردین در تماشای ظرافت و زیبایی ها. نه خیلی پیچیده و نه خیلی روان، دقیقا به اندازه. متنی منسجم که تیر خلاص رو برای پرده ی پایانی و با نشونه گرفتن ذهن تماشاگرش، آماده کرده.
دلم میخواست گریه کنم برای کاراکتر اصلی که نمیتونست بره بیرون از دارالمجانین
گریه کنم برای عشق که مظلوم ترینه.
دلم میخواست برم تو سلول انفرادی دارالمجانین ، مجنون بشم، مجنونِ دوریِ محبوبِ مجنون ام
اینم بگم و تموم
وقتی تئاتر تموم شد و با آقای شمس روبروی ما ایستادین،نگاهم به چشم های هر دوتون افتاد. خیس بودن، ولی نه از اشک، نه از غم، برق میزدن، از افتخار، از غرور. خیسی چشمانتون آرزوست خانم ...