داریم اسباب کشی میکنیم
همه چیزمون رو جمع کردیم
همه چیز بجز... اون قبر
چون نمیدونیم مال کدوم یکی مونه
اگر آنچه در نمایش در هم تنیدگی مطرح میشه رو تجربه کرده باشین، اگر حسی که مطرح میشه رو لمس کرده باشین، در هم تنیدگی ترسناک میشه براتون، حتی شاید دستتون گاهی بلرزه، ناخودآگاه مورد هجوم خاطرات گذشته قرار بگیرین و در اونا غرق بشین.
داشتم فکر می کردم که اگر منم مثل خانم خاطره حکیمی بتونم با محمدِ مجللی ۱۸ سال قبل صحبت کنم، چی
... دیدن ادامه ››
بهش میگفتم؟
میگرفتمش زیر کتک و کلی بهش فحش میدادم؟ قضاوتش می کردم چون تصور می کردم زندگی الآنم میتونست خیلی ایده آل تر باشه؟ یا شایدم مثل خاطره بهتر باشه محمدِ ۱۸ سال پیش رو ببخشم... نمیدونم واقعا چیکار می کردم.
من میترسم حتی تو خلوت خودم وارد حریم شخصیم بشم و خاطرات دردناکم رو بازگو کنم
اما خاطره و احسان، به طرز اعجاب انگیزی جلوی همه ی ما، هر شب، چنگ میزنن به دل سیاهی های گذشته، بلکه برای آینده روشنایی بیارن، من همیشه فکر می کردم شاید بهتر باشه گذشته همون جایی که هست باقی بمونه، اما گاهی آدم هایی پیدا میشن که اونقدر شجاع باشن تا اون رو قاب کنن و هر شب جلوی کلی آدم غریبه، به نمایش در بیارن، البته که بهای خودش رو داره و دردناکه
چی دردناک تر از این که مجبور بشی آدم هایی رو که دوست داری هر شب تو ذهنت بکشی؟
نمیدونم چی دارم مینویسم، چون نمیدونم نمایش دقیقا باهام چیکار کرد
و در نهایت یاد کتاب عزیز کتابخانه نیمه شب میوفتم
یاد نورا، که اونم نمیدونست چی میخواد بگه، نمیدونست حسرت گذشته رو داشته باشه یا نه، نمیدونست با خودش چند چنده و فرار می کرد از گذشته اش، اما در نهایت وقتی داشت با دوستش شطرنج بازی می کرد، گفت: زندگی مثل شطرنج پر از اتفاقات پیش بینی نشده و جدیده، پس ادامه بده...