گرچه قبلا یه چند خط وقتی از اجرا برگشتم نوشتم حالا همون رو کاملترش کردم .....
"یادداشتی به بهانه اجرای "خرمگس" در سالن قشقایی به کارگردانی و نویسندگی آقای علی عابدی"
این روزها در سالن قشقایی بدون هیچ هیاهو و تبلیغی ، اجرایی را شاهد هستیم که به معنای واقعی یک تئاتر است....نمایشنامهای که آقای علی عابدی نگاشتهاند بسیار صمیمی و ملموس می باشد و به نظرم صرفا برای خنداندن تماشاگر نیست.... و نگه داشتن این مرز که یک نمایشنامه در عین کمیک بودن سخیف نباشد و مضامین جدیتر و واقعیتی را بر دوش بکشد، کار دشواریست که آقای عابدی بی هیچ ادعایی از عهده این مهم نیز برآمدهاند که به نظرم خلق چنین اثری مانند راه رفتن بر روی لبهیی تیز می باشد که هر لحظه احتمال انحراف از مسیر اصلی، برای خالق اثر وجود دارد... گرچه در ظاهر اثری کمیک، را شاهد هستیم اما در اصل، مضامین بسیار جدی و واقعیت های تلخی در بطن نمایشنامه نهفته است و یک درامی را شاهد هستیم که نمایشنامه نویس با دستاویز قراردادن یک موضوع به ظاهر ساده و سطحی ( یک مادر و دختر که در دوران جنگ نگهبان انباری پر از باروت هستند که انتخاب خود باروت هم در این میان با ویژگیهایی که دارد حائز اهمیت است)که این مادر و دختر در شرایط نابسامان جنگی آرزوی یافتن مردی را دارند که دختر جوان را به همسری گیرد..حال با هر شخصی ولو پیرمرد از کار افتادهای که مامور پست است.....و در حالیکه خود این دختر جوان نیز حاصل یک رابطه یک روزه است مادر میگوید با مردی صبح آشنا میشود ظهر ازدواج میکند و شب آن مرد میرود و دیگر هیچ گاه او را نمیبیند و حتی ظاهر ان مرد را هم به درستی به خاطر ندارد گرچه ادعا میکند به اندازه سالها در همان یک روز خاطره دارد ولی موقع یادآوری خاطرات هیچ چیز را به
... دیدن ادامه ››
یاد ندارد...دیالوگهایی که در این بین میشنویم گهگاه خنده بر لبانمان می نشاند و این مادر و دختر که با دیدن مامور پست مدام در فکر شوهر دادن دختر به این پیرمرد هستند موقعیت های کمیکی را خلق میکند و مامور پست که مدام به فکر سرکار رفتن است و میگوید هیچ وقت به ازدواج فکر نکرده چون سرکار بوده...همه شخصیتها از اینکه سرکارند صحبت میکنند ...دیالوگی که شاید ما خود بارها در زندگی روزمره بکار میبریم که سرکاریم... در مفهوم دور باطل زدن و کار بیهوده کردن....و نمایشنامه نویس از این دیالوگ هم به جا و در مفهوم خود بسیار جالب استفاده کرده است کلمات و واژه ها در عین سادگی بار معنایی عمیق و صحیحی را به دوش میکشند و بسیار تیزبینانه به آنها پرداخته شده است . کارگردانی اثر هم خود حائز اهمیت است..موضوعاتی واقعی و ملموس و قابل درک در فضایی غیر واقعی به تصویر کشیده شده است اما برای تماشاگر کاملا باورپذیر می باشد... سربازی که تمام دوران زندگی جنگیده و حال که جنگ تمام شده است نمیداند چه باید بکند... می میرد در دنیای دیگر هم به قول خودش به او اقامت نمیدهند در هیچ جای دنیا جایی ندارد دوباره باید به زندگی برگردد چون در دنیای دیگر هم جایی برای او نیست...در ظاهر این دیالوگها خنده بر لبانت مینشاند اما تمامی کلمات بار معنایی حزن انگیزی را به دوش میکشند واقعیتی ملموس و انکار ناپذیر...و گاهی شاید با شخصیت نمایش همذات پنداری نمایی و درد بکشی...درنمایشنامه زوایای متفاوتی را بنا به نگاه خود میتوانی برداشت کنی از رابطه های یک روزه ( بی عشقی آدمها)، جنگ، سرکار بودن همه ( دور باطل زدن در زندگی)، و خیلی دیگر از مفاهیمی که هر مخاطب بنا به نگاه خود میتواند برداشت کند و من گمان میکردم اگر با چشمانی بسته فقط دیالوگها را میشنیدیم باز خللی در لذت بردن از این نمایش ایجاد نمیشد...گرچه بازیها همه قابل تقدیر بودند و باورپذیر و بدون اغراق...و طراحی صحنه و نور هم که بر عهده آقای جلال تهرانی بود کاملا به جا و در خدمت اجرا بود... به هر حال از آقای عابدی و گروهشان به خاطر خلق چنین نمایشی سپاسگزارم..که چنین بی ادعا اثری زیبا خلق کرده اند.