مورد آزارندهای که در ابتدای تئاتر رخ داد و بعداً رخ نداد، ماسکه شدن صدای بازیگران با صدای نوازندگی زنده بود. خدا را شکر که بعداً اینطور نشد!
امّا مورد آزارندهای که در ابتدای تئاتر رخ داد و بعداً هم رخ داد و تا همان صحنهی آخر، قبل از خاموش شدن چراغها را عرض میکنم، هنوز هم در حال رخ دادن بود، تشویقهای گاهوبیگاه و اغلب بلند و بیوقت بعضی از تماشاچیان بود که این یکی، بدتر از همان صدای ساز، دیالوگها را نامفهوم میکرد!
نهایتاً اینکه آنقدر توقّعم را پیش از رفتن به سنگلج بالا برده بودم (بودند؟!) که راستش کمی با دیدن اجرا توی ذوقم خورد، امّا در کل از آن خوشم آمد. خودمانیتر عرض کنم! حال کردم!
بگذریم! من سنگلج را دوست داشتم! مضحکهی دزدها را هم دوست داشتم. امّا...
صادقانه بگویم! همهاش، از همان لحظهی خروج از سالن، تا همین الف دومِ «امّا»ی سطر بالا، میخواستم بگویم «دیدن مضحکهی دزدها را پیشنهاد نمیکنم.» یا «مضحکهی دزدها تئاتری نیست که دیدنش را پیشنهاد کنم.» امّا دلم نمیآید! حیف است. زحمت کشیدهاند و این زحمت کشیدن را با دیدن اجرا میشود فهمید. ارزشمند است. پس آن را پیشنهاد میکنم!
بخش پایانی یادداشتم بر «مضحکهی دزدها»:
http://cinephilic.blogfa.com/post/58