در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال رعنا | درباره نمایش باغ آلبالو
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 03:22:25
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
سلام به همگی دوستان.:)

--> مقدمه:

راستشو بخواین باغ آلبالو از زمان کودکیام تا به امروز بیشتر برای من یه حس خوشِ نوستالژیک تراژدیکِ ترشِ شیرین با طعم آلبالو رو بهمراه داشته همیشه.. یه حسی که بیشتر برام یادآور خاطرات دوران کودکیام بوده... بهتره واضح تر بگم درواقع مهمترین دلیلی که در الویت اول (البته باتوجه به کارنامه ی پربار معجونی و گروهِ لیو تو الویت دوم ) منو مشتاق میکرد و انگیزه داد تا برم نمایش باغ آلبالوی معجونی رو ببینم درواقع بهانه ای بیش نبود جز یادآوری و تداعی اون حس و احوالاتِ ذهنم و این حس تشابه حبّ و دوست داشتن اعضای خانواده ای نسبت به باغ آلبالوشون. .. حس روزگار کودکی و آغازِ نوجوانیم و خاطرات درختهای آلبالوی حیاطِ خانه ما :)... و بدین جهت لازم دونستم تا پدر نازنینم رو هم یکی بخاطر علاقه وافرِ ایشون به نوشته های جناب مرحوم آنتوان چخوف خان روسی و دوم در جهت مشارکت در این حس و احوالات شریف نوستالژیکمون ایشون رو با خودم همراه و همپا کنم برای دیدن ... دیدن ادامه ›› این تئاتر.
دوستان قصدم این نیست که خاطره یا داستان تعریف کنم ... مختصر توضیحات توصیفاتی خدمتتون عرض میکنم اندر بابِ این نوستالژی بودن این ماجرای باغ آلبالو به روایت بنده و دلایل مربوطه اش.

--> فـرعِ مطلب

سالیان پیش تو خانه ای در یکی از شهرهای شمال غرب ایران زیبا ( تقریباً نزدیک گوش راستِ گربه ی نقشه ) که ایام کودکی تا آغازینِ نوجوانیم رو اونجا گذروندم تو همسایگی ما باغ کوچک نقلی ای هم روبروی حیاط خانه ی ما زندگی میکرد همراه با 6 عدد نهال آلبالو که بچه هاش بودند.. و این من بودم و پنجره اتاقم که سالها نظاره گر رشد و بالندگی این 6 درخت آلبالویی بودم که همپای خودم رشد میکردند و به بلوغ میرسیدند. ظهرهای گرم تابستان کنار پنجره اتاقم محو تماشای زیبایی خلقت خدا در آفرینش و بارورشدن اون 6 درخت آلبالو و درخشش برگهای سبز زیبا و رسیدن آلبالوهای قرمز شفافشون که زیر نور آفتاب مثل جواهر میدرخشیدند میشدم. گهگاهی هم زیر سایه درختها میرفتم و حین چیدن و خوردن آلبالوهای ترش شیرین مشغول تماشای کرم های سبز چاق چله روی برگها که با هیجان و سرعت خاصی همراه با نازو عشوه کرشمه مشغول قِر دادن و تنیدن و تاباندن تار بدور خودشون بودن میشدم..:) یه احساس تعصب و وابستگی خاص شدیدی هم به این درختای آلبالو داشتم.. یادمه ظهرهای چله ی تابستان که بچه های کوچه و محل مخفیانه وارد حیاط خانه مان میشدند بقصد چیدن آلبالوها از درختها پنهانی بالا میرفتند من و برادرم با تیرکمانِ دست سازش حسابشون رو میرسیدیم.. :| :)) ... همون سالها بود که با کتاب باغ آلبالوی چخوف که تو قفسه کتابهای پدرم دیدم آشنا شدم و طبق تعاریف ایشون از مختصر ماجرای محتوای کتابِ مذکور بسیـــار برام جالب بود همین اندک تطابق و تشابه داستان باغ آلبالوی جناب آنتوان خان چخوف با داستان روزگار ما و 6 درخت آلبالوی حیاط خانه ما و وابستگی شدیدمون به این درختهای آلبالو همانند وابستگی مادام رانوسکی و اهالی خانه به باغ آلبالوشون تو نمایشنامه ی جناب چخوف !!..:| تو همون عالم کودکیم به خیال خودم تصور میکردم شاید روزی روزگاری جناب آنتوان لابد تو اون شهر ( شهر جلفای آذربایجان مرز رود ارس و شوروی سابق) یا گذری داشته یا هم محل یا در همسایگی ما بوده و نشسته درمورد آلبالوهای حیاط خانه ما داستان پردازی کرده ..:|.. :)). برام جالب بود.
و دقیقاً هیچوقت هم یادم نمیره .. 11-12 سالم بود.. روزی که اثاث کشی داشتیم و قصد بازگشت به تهران (تقریباً دو سه سال بعد از پایانِ بمباران و خین و خینریزی و الوانِ وضعیتها و سپس آرامش تهران) چه تراژدی دردناکی بود وداع با خاطرات خوش کودکی های من و برادرم از اون خانه و شهرِ آرام و همه خاطرات خوب کودکیمون و مهمتر از همه وداع با آن درختان زیبای آلبالوی حیاط خانه... که هیچوقت فراموششون نمیکنم... واقعاً دلم تنگ میشد برای صدای دارکوبی که گهگاهی شبانگاه میومد تا صبح طلوع آفتاب مسلسل وارانه و ریپیت ضربه میزد به تنه درختهای معصوم آلبالو. ( تشبیه میکنم با صدای تبر در باغ آلبالوی چخوف).. هنوز هم صدا تصویر اون دارکوب تو گوش و ذهنمه...

... اصلاً نمیدونم واقعاً که چرا و برای چی اینها رو اینجا گفتم!!؟!!..:| یا چرا دارم میگم.!؟.:|.. اینا اصلاً چه ربطی به نمایشِ معجونی دارن؟!! نمیدونم :|..:|.
بقول مرحوم شادروان جان لنونِ خدابیامرز که تو آهنگ imagine میگفت ..you may say im a draemer ممکنه شمام با خودتون بگید که حتماً من یه خیال پردازم ..و یا توهم زده ام.. یا شایدم جَوگیرم .. ولی هنوزم که هنوزه دلم همچنان برای اون روزها و حس دوباره دیدن اون باغ کوچکِ آلبالو بسی تنگه ..:|

--> اصـل مطلب

درمورد این اجرای جناب معجونی که هفته پیش به تماشایش نشستیم چیزایی که من خیلی بیش از هر چیزی دوست داشتم ( البته سوای همون حس خوش نوستالژیکش) موسیقیِ زیباش و دکور صحنه ( البته بی توجه به مشابهت دکور با ایوانف کوهستانی و سعیَم هم بر این بوده که مقایسه ای انجام نگیره تو ذهنم ) و طراحی خوبِ لباسها، انسجام هارمونی عناصر همراه با القای مستقیم آرامششون به مخاطب و تطبیق خوبِ رنگهای اُکرِ ملایم صحنه و کنتراست خوب ترکیببندیشون در کنار ژرفای رنگ قرمزِ مرکزِ صحنه در اپیزودهای میانی به بعد و رنگ آبی لاجوردیِ اپیزودهای اول و دوم این اجرا... . همچنین تصویرِ سایه هایی از شاخه های درخت که در حالت ضدنور رو سقف بالای دکور که مثل پنجره طراحی شده بود رو واقعاً دوست داشتم.. هرازگاهی دلم میخواست شل و ولو ریلکس بشم رو صندلیم و کسل وارانه فقط سقف رو نگاه کنم..:|.. به یاد اون روزهایی که از پشت پرده پنجره اتاقم ضد نور سایه ی درختای آلبالو رو تماشا میکردم. :)
درمورد بازیها هم بازی همه بازیگرا یک طرف.. بازی خوب و بینظیر با صدای گرم و دلنشین بانو هما روستای عزیز هم یک طرف. از بازیهای آقایان کاظم سیاحی در نقش فریسِ پیر و رضا بهبودی (لوپاخین) هم بسی لذت فراوان بردم.. هوتن شکیبا بنظرم با اینکه همچنان بازیش رو تو نمایش "آوازخوان طاس" بهترین و قویترین اجراش تا به الان میدونم ولی در اینجا هم تا حدودی بخوبی از پس نقشش براومده.. حالا اینکه چرا بازیش شل و ول بوده این دیگه به حالت شخصیَتیه کاراکترِ یاشا مربوط میشه. :))
درکلّ آرامش این اجرا و اتفاقاً مخصوصاً متفـــــاوت بودن این اثر رو با آثار قبلی جناب معجونی دوست داشتم ولی اینکه بقول دوستان همتیوالی عزیزم (و بسیار هم نظراتشون محترم ) کار از سطح انتظارا پاینتر بوده ..من کاری به این خارج از سطح توقعات و انتظارات بودنش نسبت به گروه بکار رفته ندارم.... کلاً زیاد با مقایسه کردن در همه زمینه ها چه هنری چه غیر هنری موافق نیستم، اصلاً به نظر من نظریه ی "مقایسه " مخصوصاً در تئاتر فرایندِ خوبی نیست چون هر عنصری باید متناسب با فرمولها و اِلِمانهای خودش در قالب ساختاریه خاصّ خودش مقایسه بشه.. . و در کل تلاشم هم بر اینه که هیچ وقت سطح انتظارم در هیچ زمینه ای بالا پایین نشه رو خط افق ثابت صفر درجه بمونه.. . این اجرا رو همطراز با خط افقِ ذهنم دوست داشتم. بارِ کسالت آورِ ولرم و سردو گرمِ دلچسبی داشت و مخصوصاً برای من که حسابی مطلبید تماشای یک نمایش کسلِ آرام در یک حال هوای کسل بهاری. :)
از دید و نظر پدرِ اینجانب هم ایشون این اجرا رو فقط بیشتر بخاطر یاد و خاطره جوونیاش از مطالعه کتاب چخوف دوست داشت و نظرشون هم اینه که این نمایش رو در چند مورد بدلیل حذفیات و تغییراتش ( بازم فرایندِ نظریه ی مقایسه با اجرای باغ آلبالوی حرفه ای تر سالهای قدیم تئاتر لندن که از تلویزیون تو زمانِ شاه مرحوم پخش شد) زیاد نپسندید... ایشون میگه حالا همه این تغییرات به کنار ولی دیگه چرا جناب معجونی خان صدای تبر انتهای داستان رو که اوج تراژدیِ نمایشنامه محسوب میشد رو حذف کرده؟!! .. :|

تشکر میکنم از عوامل اجرایی این نمایش و گروه خوب لیو و با آرزوی همیشگیِ پیشرفت بیشترو بیشترو بیشتر تر تر و بهترین اجراها براشون و همچنین برای معجونی عزیز که همه جوره دوسش داریم.
.... و زیادِ زیادتا تشکر از شما دوستان عزیزم که صبر و حوصله کردید نظراتم رو خوندید.
پوزش از اینکه طولانی شد. :| :).
به به رعنا جان به این نوشتنت،من خودم با این که هنوز کار رو ندیدم اما کمی با قیاس مخالفم،واسه من مهم همون کاریه که میبینم،اینکه آیا از دیدن کار لذت بردم یا نه،حالا نظرات دوستان هم محترم،به هر حال هرکی نظر خودشو داره
از اینکه احساسات و حس نوستالیژکتو هم نوشتی خیلی خوشحالم،اما فکر نمیکنی یه کوچولو بی رحمی بود زدن اون بچه ها با تیرکمون؟ ؛)
خوشحال شدم نقدتو خوندم چون فکر میکنم حسامون چون هنریه تا حدودی مثل هم دیگه است
ممنووووون
۲۷ فروردین ۱۳۹۲
آخ آخ رعنا نوشته های تو هرچقد ک طولانیه ولی خیلی خوب و لذت بخشه
از خود تئاتر بیشتر دوس داشتم :)
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
:)مرضیه‌ی عزیز مهربوونم مرسی از دیدگاه مهربوونانه‌ت نسبت به نوشته‌هام.
۰۳ خرداد ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید