در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
مخاطبان گرامی، پیرو اعلام عزای عمومی، به آگاهی می‌رسد اجرای همه نمایشها و برنامه‌های هنری به مدت یک هفته از دوشنبه ۳۱ اردیبهشت تا پایان یکشنبه ۶ خرداد لغو شد. خریداران محترم این سانسها لطفا منتظر اطلاع‌رسانی بخش پشتیبانی تیوال از طریق پیامک باشند.
تیوال صابر خسروی | درباره نمایش ننه دلاور بیرون پشت در
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 20:45:23
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
مصاحبه این حقیر با سجاد افشاریان، که در روزنامه بهار امروز به چاپ رسید
-----------------------------------------------------------------------------------------------

اینجا جای خوبی برای شروع نیست ...
گپ و گفتی با سجاد افشاریان، نویسنده و کارگردان نمایش «ننه دلاور بیرون پشت در»


«حتما جانِ دل، حتما. این هم شمارمه ...». این پاسخ سجاد افشاریان به درخواستم برای مصاحبه بود. قرارمان شد بعد از ظهر در کافه­ی خودش؛ کافه ... دیدن ادامه ›› شیراز. با تاخیر رسید و پریشان­حال، کمی از حجم کارهای این روزهایش خسته بود و کمی هم دلگیر از برخی بی­انصافی­ها. قصدم مصاحبه­ای شسته­رفته بود اما از همان نقطه­ی شروع بدل به گپ و گفتی صمیمانه شد. گپ و گفتی که حال خوبی داشت و پر از درد دل بود:

ابتدا از سجاد افشاریان در مقام نویسنده شروع کنیم. چه شد که «ننه دلاور بیرون پشت در» شکل گرفت؟ و دغدغه­ی اصلی برای خلق و اجرای این نمایش چه بود؟

ابتدا در سال 88 یک طرح یک صفحه­ای نوشتم و در سال 90 بود که دوباره به آن رجوع کردم و این­بار شد 2 صفحه و در نهایت پارسال برای جشنواره­ی فجر با وجود اینکه 3 نمایش­نامه­ی آماده داشتم، با توجه به شرایط و مخاطبانی که همیشه برای من مهم بودند، احساس کردم باید دوباره رجوع کنم به »ننه دلاور بیرون پشت در» و این نمایش را اجرا کنم. ابتدا قصد داشتم دو پرسوناژه با اجرای صابر ابر و هوتن شکیبا کار اجرا بشود که بعدتر نقش کاترین هم اضافه شد و یک شب دیدم بدون بازیگران بیشتر اجرا در نخواهد آمد و لذا حدود 30 نفر دیگر هم به بازیگران اضافه شد. روند نوشتن نمایش­نامه هم به این صورت بود که در حین تمرین، به مرور متن­ها هم تکمیل می­شد و هم­زمان با تمرین متن نوشته شد که برای خودم این نوع شکل­گیری یک فرآیند تجربی خوب بود تا جایی که صحنه­ی آخر نمایش، 5 روز مانده به اجرا در جشنواره­ی فجر نوشته شد. همیشه هم با یک دغدغه­ی اجتماعی کلی شروع می­کنم. بعد از تجربه­ی یک جنگ 8 ساله، هنوز هم مدام تهدید جنگ با نام ایران گره خورده و سوریه، عراق و افغانستان پیش روی ماست و لذا خواستم از جنگ بنویسم اما نه از خود جنگ که از ثاتیرات جنگ به ویژه بر روی نسل خودم، یعنی نسل دهه­ی 60. حالا این دغدغه­ی کلی در نمایش به جزء کشیده می­شود برای مثال لحظه­ی دیدار ننه دلاور در نقش مدیر سیرک با بِکمان، در واقع چکیده­ای از برخورد خودم است با مدیران در این 10 سال. این­جا برای مخاطب هم­نسل من ملموس می­شود، وقتی که می­گوید اینجا جای خوبی برای شروع نیست. نمایش من در جشنواره­ی فجر جایزه می­برد و بعد وقتی می­گویم سالن بدهید برای 10 روز اجرا می­گویند نمی­دهیم و اینجا جای خوبی برای شروع نیست. این­گونه آن کلیت به اجزایی شکسته می­شود که برای تماشاگر من ملموس باشد.

اسم تئاتر، یعنی ننه دلاور بیرون پشت در، یادآور دو نمایش­نامه­ی معروف از برشت و بورشرت است ولی امضای سجاد افشاریان بر این اثر نقش بسته است. نمایش اقتباسی است و یا هویت مستقلی دارد؟

من پیشتر نمایش­نامه­ی ننه دلاور را برای جشنواره­ی دانشجویی کار کرده بودم و به این دلیل که آن­جا هم نقش ننه دلاور را یک مرد اجرا می­کرد، مقبول واقع نشد و به اجرا نرسید و این نمایش­نامه با من ماند. یکبار هم بعده­ها نمایش بیرون پشت در را بازی کردم و همواره این دو متن با من همراه بود؛ دو نمایش­نامه با انتهای تلخ، یکی در نفی جنگ و یکی در تحسین جنگ که هر دو به یک نتیجه می­رسند: ویرانی. لذا بر اساس این دو متن، متن سومی نوشتم به طوری که مخاطب من اگر هیچ­کدام از دو نمایش قبلی را نخوانده باشد، با یک اثر کاملا مستقل مواجه خواهد شد. اگر این اسامی نوشته نمی­شد عده­ای می­گفتند که دزدی کرده و حال که زدیم گاهی آن­قدر بیننده در برشت و بورشرت فرو می­رود که کارمان سخت می­شود. شاید اگر اسم دیگری برای نمایش­نامه انتخاب می­کردم، این درگیری­ها برای مخاطب کمتر می­شد.

عده­ای به شیوه­ی روایت داستانی و برخی عناصر به کار رفته در آن انتقاداتی داشتند. به نظر می­رسد که روایت، روایت گویایی نیست، واقعا این­طور است؟

چون من خیلی از جاهای ایران اجرا داشتم، می­بینم که مخاطبان در کشور ما دوست دارند یک قصه را از یکی بود یکی نبود شروع و با قصه­ی ما دروغ بود، تمام کنند. اما همین مخاطب وقتی پالپ فیکشن را می­بیند برایش جریان دیگری ساخته می­شود. قصدم قیاس نیست، قصدم این است که بگویم ما با متن­هایی مواجهیم که اگر نگوییم داستان­گریزند، داستان­گو هم نیستند و مرز بین تراژدی و کمدی بودن آن روی یک لبه است. جاهایی ما می­پرسیم چرا و با این سوال از زیر بار مسئولیت خودمان یعنی فکر کردن در می­رویم. در این کار من با دو اثر مواجهم و می­خواهم این نمایش را با لحن شخصی و شاعرانه­ی خودم بنویسم و هم­زمان هم، من نمایش­نامه­نویس حجره­ای نیستم که در خانه بشینم و پشت میز بنویسم، بلکه برای صحنه می­نویسم و به دیزالوهای صحنه فکر می­کنم، این­که قطع نور برای تعویض صحنه­ها نداشته باشم و جاهایی حتی صورت­های آدم­های نمایش طوری نوشته شده که جزئی از متن نمایش است. لذا به نسبت قرائت صحنه­ای، من روایت غیر خطی را انتخاب کردم؛ روایتی که قرار است که از یک واقعه، توسعه­ی معاصری پیدا کند و انسان­هایی ببینیم به اسم و رسم آلمان اما مثل خودمان. اینجا من به دنبال روایت خطی نیستم بلکه این روایت مجموعه­ی تلنگرهایی است که در نهایت به خیابان استاد شهریار ختم می­شود و در صحنه­ی آخر و باز شدن در پشتی نمایش به سمت خیابان، به عمد این کار را کردم که بدانیم کجاییم.

در این نمایش ننه دلاور یک مرد است. دلیلش چیست؟ و انتخاب صابر ابر در این نقش به چه دلیل بوده است؟

در وهله­ی اول من فکر می­کنم اصلا ننه دلاور، زنانگی خودش را از دست داده و حتی بدل به یک مرد زمخت شده و علاوه بر این هم خب صحنه­هایی هست که مثلا دارند بچه­ی طرف را می­برند که بکشند و خب باید لحظه­ای این بچه را بغل کند و ببوسد که خب امکانش نبود. در مورد انتخاب هم ابتدا برای این نقش با سیامک صفری صحبت کردم که سفری برایش پیش آمد و به ایتالیا رفت و با پیشنهاد اولیه­ی حبیب رضایی رفتم سراغ صابر. صابر به نظر من پر شگفتی بازی می­کند و از دقیقه­ی 5 من فکر نمی­کنم که تماشاگر فکر کند که صابر ابر را می­بیند، من زیاد پرسیدم و همه گفتند که ما صابر ندیدیم، ما ننه دلاور را دیدیم و به نظر من هوتن شکیبا و صابر ابر به گونه­ای روی صحنه بازی می­کنند که تماشاگر به سختی می­تواند گزینه­ی جایگزینی را متصور شود. در نهایت من فکر می­کنم اگر ما کارنامه­ی بازیگری صابر و هوتن شکیبا را ببینیم، یا کار بد ندارند و یا اگر کارهایی متوسط دارند خودشان عالی بوده­اند.

عده­ای معتقدند که انتخاب صابر ابر و هوتن شکیبا و یا انتخاب گروه بمرانی برای موسیقی کار و یا استفاده از نام برشت و بورشرت صرفا ویترینی است که فروش را تضمین می­کنند. نشانه­اش را هم فروش بالای این تئاتر می­دانند. در این مورد نظرتان چیست؟

به نظرم این بی­رحمانه است چون من نمونه­های عینی در ذهن دارم. نمایش «صد سال پیش از تنهایی ما» را زمانی اجرا بردم که هیچ­کس شاید بمرانی را نمی­شناخت و همان نمایش تک پرسوناژ، شد پر فروش­ترین نمایش تئاتر شهر، در حالی­که اجرای ما در کافه تریا بود و همان زمان اجرایی از یک متن شناخته شده و با بازیگران به نام، در سالن اصلی در حال اجرا بود؛ «احساس آبی مرگ» همین­طور و حتی «تبارشناسی دروغ و تنهایی» که پر تماشاگرترین تئاتر 10 سال اخیر تئاتر شهر شد. نمی­توانیم بگوییم که مردم نمی­فهمند. طبیعی است که من به هر چه بهتر رسیدن محصول به دست مخاطب فکر می­کنم و گروه خوب انتخاب می­کنم. بمرانی گروهی است که به گفته خود گروه، با من آهنگسازی تئاتر را شروع کردند و خود من اصلا بخشی از خانواده­ی بمرانیم. لذا به خاطر اسم بمرانی و طرفدارانشان انتخاب نشده­اند. من بچه­هایی داشتم که به نسبت توانایی­هایشان دقیقا می­دانستم که مثلا سولوی ساز دهنی، کجای نمایش من میزانسن خواهد شد یا صدای خشن و در عین حال دل­نشین بهزاد یا شاعرانگی پیانوی آرش کجای نمایش من جا دارد و خیلی چیزهای دیگر. از اساس وقتی می­خواهم شروع به کار کنم به این فکر نمی­کنم که این­جا می­توانم از فلانی استفاده کنم بلکه وهله­ی اول به این فکر می­کنم که با چه کسانی حال من خوب است و چگونه می­توانم این حال خوب را به آن­ها هم بدهم. به جرات همیشه آدم­هایی که در نمایش من هستن همیشه حال خوبشان برای من مهم­تر از نمایش است. لذا انتخاب­ها به دلیل شهرت­شان نیست. می­گویند فروش به دلیل اسامی بوده است که بی­انصافی است. شما ببینید تئاترهایی بوده که با بازیگران شناخته شده­ی سینما به اجرا رفته یا حتی از برشت و بورشرت تا کنون این همه کار به اجرا رفته و قیاس کنیم که آیا فروش آن­ها هم به این میزان بوده است؟ ننه دلاور و بیرون پشت درهای قبلی چقدر فروش داشته­اند؟ من اعتقاد دارم تبلیغات تئاترمان به دلایل مشکلاتی که داریم صرفا دهان به دهان است. تماشاگر کار را می­بیند و به دیگران توصیه می­کند که ببینیدش یا نبینیدش. اگر کاری خوب باشد این تبلیغات دهان به دهان توسعه پیدا می­کند و کار می­ماند و همین مانا بودن­ها خودش نشانه­ای است که تماشاگر پسندیده کلیت کار را. در سال 91، حدود ده نمایش از من اجرا شده که اغلب پر تماشاگر بودند، لذا بی­انصافی است که بگوییم این­ها ویترین کار بوده­اند.

حرف آخر ...

الان من با یک مشکلی مواجهم که خیلی غمگینم. به عنوان آخرین و مهم­ترین حرف باید بگم که من نمایشی دارم درباره­ی جنگ و تاثیراتش روی آدم­ها بالاخص دهه­ی 60 که خودم محصول دهه­ی 60 هستم ولی قرار است نمایش من در میانه­ی اجرا متوقف شود، به خاطر اینکه نمایشی از ترکیه در این سالن و برای جشنواره­ی مقاومت قرار است به اجرا برود. من از همه­ی مدیرانی که می­توانند کاری بکنند خواهش می­کنم نمایش مرا متوقف نکنند. چرا برای ما همیشه مرغ همسایه، غاز است. حتما باید کسی از ترکیه بیاید و برای ما از جنگ صحبت کند؟ خب این همه سالن، نمی­شود در جای دیگری اجرا بروند؟ خدا می­داند با این توقف چه ضربه­ای به نمایش من وارد می­شود. چرا من ایرانی با یک گروه 60 نفره­ی زیر 30 سال و آن همه حجم دکور و اکسسوار باید سالن را خالی کنم که گروهی از ترکیه بیاید و روایت جنگ کند؟ انصاف است که من دوباره بعد از یک توقف همه­ی صحنه را بچینم؟ فکر می­کنم کمی از عدالت به دور است. انگار هنوز هم اینجا جای خوبی برای ادامه نیست!



*. یک توضیح ضروری:
متاسفانه بدون اطلاع بنده، بیش از یک چهارم مصاحبه را بهار در حرکتی خودجوش حذف کرده و مصاحبه را به طبع رسانده است؛ اجرشان با سانسورچیان ارشاد! اما اینجا و در بلاگم، کامل مصاحبه را با سجاد افشاریان آورده ام که امیدوارم بی اطلاعی مرا دلیل خوبی برای بی تقصیری ام بداند و عذر تقصیر مرا پذیرا باشد.

لینک مصاحبه در بهار: http://baharnewspaper.com/News/92/07/02/19822.html
لینک مصاحبه در بلاگم: http://www.saberkhosravi.blogspot.com/2013/09/blog-post_24.html
دستمریزاد سالار
۰۲ مهر ۱۳۹۲
اون حرکت خودجوش رو خوب اومدی!! :)

درود بر تو
۰۳ مهر ۱۳۹۲
@سیاوش حیدری:
قربانت رفیق

@کیارش:
:دی
ممنونتم
۰۳ مهر ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
ننه دلاور را پریشب دیدم. به همراهی جمعی صمیمی و خوب.
توقع دیدن یک معجزه و یا کار خارق العاده رو هم نداشتم و سر آخر دروغ چرا از کار بدم هم نیومد، هر چند شگفت زده هم نشدم. گفتم شاید بد نباشد به تفکیک، البته پراکنده و آشفته، چند موضوع را به ذهنم میرسد در میان بگذارم. نظر شخصی است صد البته و بی ادعا و غیر قابل تعمیم، القصه امید که مقبول طبع صاحب نظرتان افتد و از همین حرف های قلمبه سلمبه با کلاس :دی. القصه جاهایی هم بیشتر به بلند بلند فکر کردن شبیه است تا نوشته. اما نوشتم که باشد و بماند:
1. بازی ها:
صابر ابر همانی بود که همیشه بود. البته این لزوما بد نیست. انگار همان نقش هایی بود که همیشه از صابر ابر انتظار می رود و خوب بود. این نقش هم دقیقا همان تشویش و لرزش و ارتعاش (نمیدانم چه واژه ای توصیف گر این نقش است) خلاصه همان چیزی را داشت که اتفاقا صابر ابر در نمایش ها و فیلم های پیشین به نمایش گذاشته است. از این رو، خوب یا بد، بازیش امتداد همانی است که انتظار می رفت.
هوتن شکیبا هم خوب بود اما ته دلم با یک حس گس و عجیبی دوست داشتم جاهای زیادی شگفت زده ام کند که جاهایی کرد اما زیاد نبود. دست بر قضا انگاری هنوز بخش هایی از اجرای خوبش در مترسگ را به یادگار داشت. خاصه دو جایش را هنوز در ذهن دارم: یکی آنجا که در نقش کشیش دیالوگ می گفت که ما اگر بخواهیم به گریه تان می اندازیم و ادامه آن (نقل به مضمون) و یکی هم در نقش گاو خاصه دم تکان دادن هایش. اما در کل از بازی شکیبا بیشتر خوشم آمد. فیزیک بدنی و ریزه کاری ... دیدن ادامه ›› های گاه بیگاهش دل نشین بود.
2. موسیقی:
خیلی از طرفداران پر و پا قرص بمرانی نیستم. البته یک آهنگ دارند با نام ژوزی که خب با ژوزفین ما نسبت هایی دارد انگاری و چند باری گوشش داده ام (ژوزفین را فقط چند نفری از رفقا شاید بشناسند و داستانش را بدانند) اما به هر حال به قول این فرنگی های خدا نشناش (:دی) از فن های (به فتح ف) بمرانی نبوده و نیستم. آن صدای ویولن سل و نوای لالاییش (که با ربط یا بی ربط مرا یاد لالایی های کردی انداخت) هنوز در ذهنم هست. نوع ریتم هر چند کوتاهی که هم برای قسمت هنر پیش رو انتخاب شده بود به نظرم جالب آمد. اما احساسم از موسیقی این است که اسم بمرانی بر کار غلبه داشت. یعنی چه؟ یعنی اینکه شاید اگر چشم بسته و بی هیچ شناختی از بمرانی آمده بودم و این موسیقی را می شنیدم هیچ حسی نسبت به آن نداشتم.
3. روایت داستان:
دست بر قضا تدوینگرم. یعنی همان مونتاژ کننده یا مونتور یا سانسورچی یا هر اسم دیگری که دارد و اتفاقا از تدوین موازی خوشم می آید و یا هر نوع چیدمانی از واقعه که یک دست و خطی نیست (مثلا بابل رو به یاد بیاریم و یا حتی ممنتو). لذا اساسا ذهنم وقایع پازلی را درک می کند، منظورم چیست؟ منظورم این است که روایت هایی پراکنده که قطعه های پازل اند که در جایی کنار هم قرارشان می دهی و یهو سر بلند می کنی و یه اممممممممم خوب میگی و یه تصویر جدید میاد تو ذهنت که عجب! پس کل داستان این بود. این مقدمه طولانی رو گفتم که بگم ذهنم لااقل در این زمینه تمرین هایی داشته و باز با این حال بخش هایی از این داستان را نگرفتم. بخش هایی مثلا حضور آن دو نوجوان مانتویی و یا بخش هایی از قسمت مربوط به گاو (تاکید می کنم بخش هایی) و چند مورد کوچک دیگر. حالا این از نقطه ضعف من است (بخوانید خنگی) و یا ضعف داستان و یا حتی شیوه روایت داستان (مثلا دارم با خودم فکر می کنم شاید اصلا نویسنده نمی خواسته که کسی بفهمد) یا هر چیز دیگه را نمیدانم اما حقیقت سرنخ ها را در چند بخش گم کردم. حقیقت دلم نمی آمد نگویم که مثلا در قسمت خرید گاو تغییر لحن به سمت طنزی که من مخاطب را یاد به خانه بر میگردیم می انداخت را واقعا درک نکردم. جاهایی حس کرده بودم (مثلا در مرد بالشی شاید با اغماض) که تلخی روایت و داستان و سنگینی مفاهیم را نویسنده با گذاشتن طنزهایی می شکند (الان به یاد می آرم که مثلا اگر در مرد بالشی آن چند بخش کوتاه طنز که نیمچه لبخندی بر لب آدمی بیاورد هم نبود، احتمالا ته نمایش ما تماشاچی ها همدیگر را میخوردیم! توضیح واضحاته که منظورم خوردن واقعی نیست). القصه بعضی جاها تلخی روایت را برای دادن فرصت به ذهن و یا هر دلیل دیگه ای با طنز رقیقی می شکنند اما این قسمتش را نگرفتم که دلیل این امر در چه بود.
4. موضوع و متن داستان:
صد البته جغرافیای خاورمیانه گره کوری با جنگ و مفاهیم جنگی خورده و شاهراهش (یعنی ایران) که خود تا همین چند سال پیش(تا همین چند سال پیش؟) درگیر جنگ بوده. احتمالا همین الان هم یاد سوریه افتادیم و اون آقاهه که صداش اصلا باسه خود گزارش های ترسناک ساخته شده آها بهرنگ تاج دین گزارش می دهد! القصه موضوع داستان برای مخاطب ایرانی آشناست. اما موردی که به نظرم رسید و خوب بود که شاید باید در قسمت 3 می گنجاندمش این بود که به بهانه بومی کردن متن، نویسنده تلاش نکرده بود المان هایی رو دستکاری کنه و اتفاقا تم خارجی بودن روی دیالوگ ها هنوز باقی مونده بود و به نظرم این نکته مثبتی آمد (آخه جدیدا مد شده میخوان متنایی رو بومی کنن چششم کور می کنن، صد البته میدونم این متن بر اساس دو داستان برشت و برشرت نوشته شده و نویسنده ایرانی است) الان دقیقا بخش کشیش در ذهنم هست و دیالوگ هایی که هنوز رنگ و بوی غرب خودشو اشت و نویسنده سعی نکرده بود تعابیر رو ایرانی کنه و ظاهر کشیش رو بذاره اما منظورش روحانی ایرانی باشه مثلا. برخی نمادهای به کار رفته در متن مثلا یادم هست از قبرستان کوچک صحبت شد (چرا کوچک چون دیگه رو هم رو هم خاک می کنن) و یا مرگ چاق و لاغر در ابتدای داستان و یا همان لباسی که طرف سهم خواهی نمیخواد بکنه انگاری و لباس خودش رو میخواد و یا خونه ای که دیگه نیست، نمادهایی بودند که در دل متن به خوبی به کار گرفته شده بود که برخی حواشی جنگ رو نشون بده و این مساله که فرد از جنگ بر گشته قراره چجوری زندگی کنه رو بازنمایی کنه اما ته دلم حس کردم نگاه نویسنده ارزشمدارانه بوده و ضد جنگ. یعنی نویسنده معتقده جنگ بد است و لذا در برخی جاها دیالوگهاارزش مدارانه نوشته شده بود. ایکاش که اینطور نبود
5. صحنه:
پیشتر در همین سالن بود (اگر اشتباه نکنم) که اپرای رستم و سهراب رو دیدم. خوبی این سالن نسبت به سالن های دیگر این است که میتوانی تاریکی مطلق را در آن به وجود بیاری و چه کرده بود غریب پور در آن کار. نه، قصدم مقایسه نیست؛ این را گفتم که بگویم سالن قابلیت های ویژه ای داشت که از قضا در چند بخش سجاد افشاریان (در مقام طراح نور) از آن به خوبی استفاده کرده بود اما چند جایی هم به نظر می آید می شد مثلا صرفا از نور شمع، و نه هیچ چیز دیگر، استفاده حیرت آوری کرد که خب چنین اتفاقی نیافتاده بود.
اما لوازم و اسباب صحنه خوب بود.
6. پوستر، گرافیک و از این قسم چیزها:
از پوستر خوشم نیامد. اول بار هم که دیدم عجیب غریب آمد به ذهنم. یعنی رنگ زمینه و رنگ سایه نوشته ها چشمگیر نبود. هر چند نوع چیدمان متن در پوستر خوب بود. و صد البته جدیدا که دارد انگاری مد می شود که بروشور کارها داده نمیشود اینجا روی نظم و قاعده هم بلیط ها داده شد و هم برگه شامل مشخصات اثر.
7. حواشی:
این چند روز میانه کارها سری به تیوال می زدم و نظرها را میخواندم. حرف زیاد برای گفتن دارم، ایضا ایکاش. اما دیدم نه جایش هست و نه نه رمقش که بگویم. فقط اینکه شاید ایکاش میشد تفاوت را ارج نهاد و دست بر قضا از توافق ( منظورم بیشتر agreement هابرماسی است) دوری می جستیم و تلاش می کردیم که اتفاقا همین تفاوت ها بولد شود به جای همسوسازی. همین آرزو بماند و الباقی نانوشته. آرزو که بر جوانان عیب نیست، هست؟

مجددا تاکید می کنم همه اینها نظرات شخصی بنده است و هیچ وجاهت دیگری ندارد.
تمم
امضا: صابر
الان دیدم چقدر طولانی شده! :دی
۱۹ شهریور ۱۳۹۲
هی نیستی نمیای نمینویسی نمینویسی و نمینویسی.. وقتی میای مینویسی همه ی آن ننوشته ها رو یکجا مینویسی و با قلمت جام شراب ذهنت رو جاری میکنی تو جام ما .. لبریز و مست از شراب کلمات ژوزفینِ ذهنت میکنی ;))
ویوا صابر خان خسروی عزیز مرسی از نقدت..
بقول خودت: جامتان لبریز از شراب :)
۲۰ شهریور ۱۳۹۲
@بهرنگ:
قربانت

@رعنا:
قربانت، تلمذه رفیق، درس پس میدیم
ممنونتم
۲۰ شهریور ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید