ننه دلاور را پریشب دیدم. به همراهی جمعی صمیمی و خوب.
توقع دیدن یک معجزه و یا کار خارق العاده رو هم نداشتم و سر آخر دروغ چرا از کار بدم هم نیومد، هر چند شگفت زده هم نشدم. گفتم شاید بد نباشد به تفکیک، البته پراکنده و آشفته، چند موضوع را به ذهنم میرسد در میان بگذارم. نظر شخصی است صد البته و بی ادعا و غیر قابل تعمیم، القصه امید که مقبول طبع صاحب نظرتان افتد و از همین حرف های قلمبه سلمبه با کلاس :دی. القصه جاهایی هم بیشتر به بلند بلند فکر کردن شبیه است تا نوشته. اما نوشتم که باشد و بماند:
1. بازی ها:
صابر ابر همانی بود که همیشه بود. البته این لزوما بد نیست. انگار همان نقش هایی بود که همیشه از صابر ابر انتظار می رود و خوب بود. این نقش هم دقیقا همان تشویش و لرزش و ارتعاش (نمیدانم چه واژه ای توصیف گر این نقش است) خلاصه همان چیزی را داشت که اتفاقا صابر ابر در نمایش ها و فیلم های پیشین به نمایش گذاشته است. از این رو، خوب یا بد، بازیش امتداد همانی است که انتظار می رفت.
هوتن شکیبا هم خوب بود اما ته دلم با یک حس گس و عجیبی دوست داشتم جاهای زیادی شگفت زده ام کند که جاهایی کرد اما زیاد نبود. دست بر قضا انگاری هنوز بخش هایی از اجرای خوبش در مترسگ را به یادگار داشت. خاصه دو جایش را هنوز در ذهن دارم: یکی آنجا که در نقش کشیش دیالوگ می گفت که ما اگر بخواهیم به گریه تان می اندازیم و ادامه آن (نقل به مضمون) و یکی هم در نقش گاو خاصه دم تکان دادن هایش. اما در کل از بازی شکیبا بیشتر خوشم آمد. فیزیک بدنی و ریزه کاری
... دیدن ادامه ››
های گاه بیگاهش دل نشین بود.
2. موسیقی:
خیلی از طرفداران پر و پا قرص بمرانی نیستم. البته یک آهنگ دارند با نام ژوزی که خب با ژوزفین ما نسبت هایی دارد انگاری و چند باری گوشش داده ام (ژوزفین را فقط چند نفری از رفقا شاید بشناسند و داستانش را بدانند) اما به هر حال به قول این فرنگی های خدا نشناش (:دی) از فن های (به فتح ف) بمرانی نبوده و نیستم. آن صدای ویولن سل و نوای لالاییش (که با ربط یا بی ربط مرا یاد لالایی های کردی انداخت) هنوز در ذهنم هست. نوع ریتم هر چند کوتاهی که هم برای قسمت هنر پیش رو انتخاب شده بود به نظرم جالب آمد. اما احساسم از موسیقی این است که اسم بمرانی بر کار غلبه داشت. یعنی چه؟ یعنی اینکه شاید اگر چشم بسته و بی هیچ شناختی از بمرانی آمده بودم و این موسیقی را می شنیدم هیچ حسی نسبت به آن نداشتم.
3. روایت داستان:
دست بر قضا تدوینگرم. یعنی همان مونتاژ کننده یا مونتور یا سانسورچی یا هر اسم دیگری که دارد و اتفاقا از تدوین موازی خوشم می آید و یا هر نوع چیدمانی از واقعه که یک دست و خطی نیست (مثلا بابل رو به یاد بیاریم و یا حتی ممنتو). لذا اساسا ذهنم وقایع پازلی را درک می کند، منظورم چیست؟ منظورم این است که روایت هایی پراکنده که قطعه های پازل اند که در جایی کنار هم قرارشان می دهی و یهو سر بلند می کنی و یه اممممممممم خوب میگی و یه تصویر جدید میاد تو ذهنت که عجب! پس کل داستان این بود. این مقدمه طولانی رو گفتم که بگم ذهنم لااقل در این زمینه تمرین هایی داشته و باز با این حال بخش هایی از این داستان را نگرفتم. بخش هایی مثلا حضور آن دو نوجوان مانتویی و یا بخش هایی از قسمت مربوط به گاو (تاکید می کنم بخش هایی) و چند مورد کوچک دیگر. حالا این از نقطه ضعف من است (بخوانید خنگی) و یا ضعف داستان و یا حتی شیوه روایت داستان (مثلا دارم با خودم فکر می کنم شاید اصلا نویسنده نمی خواسته که کسی بفهمد) یا هر چیز دیگه را نمیدانم اما حقیقت سرنخ ها را در چند بخش گم کردم. حقیقت دلم نمی آمد نگویم که مثلا در قسمت خرید گاو تغییر لحن به سمت طنزی که من مخاطب را یاد به خانه بر میگردیم می انداخت را واقعا درک نکردم. جاهایی حس کرده بودم (مثلا در مرد بالشی شاید با اغماض) که تلخی روایت و داستان و سنگینی مفاهیم را نویسنده با گذاشتن طنزهایی می شکند (الان به یاد می آرم که مثلا اگر در مرد بالشی آن چند بخش کوتاه طنز که نیمچه لبخندی بر لب آدمی بیاورد هم نبود، احتمالا ته نمایش ما تماشاچی ها همدیگر را میخوردیم! توضیح واضحاته که منظورم خوردن واقعی نیست). القصه بعضی جاها تلخی روایت را برای دادن فرصت به ذهن و یا هر دلیل دیگه ای با طنز رقیقی می شکنند اما این قسمتش را نگرفتم که دلیل این امر در چه بود.
4. موضوع و متن داستان:
صد البته جغرافیای خاورمیانه گره کوری با جنگ و مفاهیم جنگی خورده و شاهراهش (یعنی ایران) که خود تا همین چند سال پیش(تا همین چند سال پیش؟) درگیر جنگ بوده. احتمالا همین الان هم یاد سوریه افتادیم و اون آقاهه که صداش اصلا باسه خود گزارش های ترسناک ساخته شده آها بهرنگ تاج دین گزارش می دهد! القصه موضوع داستان برای مخاطب ایرانی آشناست. اما موردی که به نظرم رسید و خوب بود که شاید باید در قسمت 3 می گنجاندمش این بود که به بهانه بومی کردن متن، نویسنده تلاش نکرده بود المان هایی رو دستکاری کنه و اتفاقا تم خارجی بودن روی دیالوگ ها هنوز باقی مونده بود و به نظرم این نکته مثبتی آمد (آخه جدیدا مد شده میخوان متنایی رو بومی کنن چششم کور می کنن، صد البته میدونم این متن بر اساس دو داستان برشت و برشرت نوشته شده و نویسنده ایرانی است) الان دقیقا بخش کشیش در ذهنم هست و دیالوگ هایی که هنوز رنگ و بوی غرب خودشو اشت و نویسنده سعی نکرده بود تعابیر رو ایرانی کنه و ظاهر کشیش رو بذاره اما منظورش روحانی ایرانی باشه مثلا. برخی نمادهای به کار رفته در متن مثلا یادم هست از قبرستان کوچک صحبت شد (چرا کوچک چون دیگه رو هم رو هم خاک می کنن) و یا مرگ چاق و لاغر در ابتدای داستان و یا همان لباسی که طرف سهم خواهی نمیخواد بکنه انگاری و لباس خودش رو میخواد و یا خونه ای که دیگه نیست، نمادهایی بودند که در دل متن به خوبی به کار گرفته شده بود که برخی حواشی جنگ رو نشون بده و این مساله که فرد از جنگ بر گشته قراره چجوری زندگی کنه رو بازنمایی کنه اما ته دلم حس کردم نگاه نویسنده ارزشمدارانه بوده و ضد جنگ. یعنی نویسنده معتقده جنگ بد است و لذا در برخی جاها دیالوگهاارزش مدارانه نوشته شده بود. ایکاش که اینطور نبود
5. صحنه:
پیشتر در همین سالن بود (اگر اشتباه نکنم) که اپرای رستم و سهراب رو دیدم. خوبی این سالن نسبت به سالن های دیگر این است که میتوانی تاریکی مطلق را در آن به وجود بیاری و چه کرده بود غریب پور در آن کار. نه، قصدم مقایسه نیست؛ این را گفتم که بگویم سالن قابلیت های ویژه ای داشت که از قضا در چند بخش سجاد افشاریان (در مقام طراح نور) از آن به خوبی استفاده کرده بود اما چند جایی هم به نظر می آید می شد مثلا صرفا از نور شمع، و نه هیچ چیز دیگر، استفاده حیرت آوری کرد که خب چنین اتفاقی نیافتاده بود.
اما لوازم و اسباب صحنه خوب بود.
6. پوستر، گرافیک و از این قسم چیزها:
از پوستر خوشم نیامد. اول بار هم که دیدم عجیب غریب آمد به ذهنم. یعنی رنگ زمینه و رنگ سایه نوشته ها چشمگیر نبود. هر چند نوع چیدمان متن در پوستر خوب بود. و صد البته جدیدا که دارد انگاری مد می شود که بروشور کارها داده نمیشود اینجا روی نظم و قاعده هم بلیط ها داده شد و هم برگه شامل مشخصات اثر.
7. حواشی:
این چند روز میانه کارها سری به تیوال می زدم و نظرها را میخواندم. حرف زیاد برای گفتن دارم، ایضا ایکاش. اما دیدم نه جایش هست و نه نه رمقش که بگویم. فقط اینکه شاید ایکاش میشد تفاوت را ارج نهاد و دست بر قضا از توافق ( منظورم بیشتر agreement هابرماسی است) دوری می جستیم و تلاش می کردیم که اتفاقا همین تفاوت ها بولد شود به جای همسوسازی. همین آرزو بماند و الباقی نانوشته. آرزو که بر جوانان عیب نیست، هست؟
مجددا تاکید می کنم همه اینها نظرات شخصی بنده است و هیچ وجاهت دیگری ندارد.
تمم
امضا: صابر