مارتا به شوهرش: « عین گنداب .... هی ما اینو کجا شنیدیم: عین گنداب؟؟»
(چه کسی از ویرجینیا ولف میترسد؟)
تم نمایش و داستان اصلی در نگاه اول ما را به یاد «چه کسی از ویرجینیا ولف میترسد» می اندازد. داستان دو زوج که در طول یک شب به هم برمیخورند، در ابتدا شخصیتهای بزک شده و زندگی به ظاهر خوب خود را نمایش میدهند ولی چند پیک نوشیدنی کمک میکند که اسرار را بیرون بریزند و پرده از لجنزارهای اعماق زندگی خانوادگی به ظاهر خوب خود بردارند. شاید هم نمایشنامه نویس تاثیر خود را از ویرجینیا گرفته باشد ولی این ضعفی محسوب نمیشود و نویسنده و کارگردان توانسته اند با همان پی رنگ اثری متفاوت و مستقل خلق کنند.
اگر ویرجینیا ولف روی پایه های پوشالی زندگیهای خانوادگی تمرکز داشت در اینجا موضوع اصلی داستان به نظر من «میانمایگی» زندگی و آدمها و ابتذال ناشی از آن میباشد. آدمهایی بیشتر در طبقه ی متوسط، که به جای اینکه روشنفکر باشند میخواهند روشنفکر بشوند! آن هم به مدد خواندن چند تا کتاب هنری، یا آویزان کردن دو تا تابلوی نقاشی و یا همراهی با موجهای موج روز مثل حمایت از حقوق بشر و یا حقوق زنان و رنگین پوستان و غیره! سواد این قشر سطحی است، از هر چیزی یک مقدار میدانند ولی بدون عمق کافی، روی ارزشهایی که ازش دم میزنند تعمق نکرده و در خودشان آنها را نهادینه نکرده اند فقط یک دکور برای شخصیتشان است. از
... دیدن ادامه ››
هر چیزی یک مقدار کم و سطحی! درست مثل دکور خانه شان و چقدر جالبه که طراحی صحنه در این کار خیلی خوب دکور خانه صاحبخانه را همجنس با دکور شخصیتش چیده است، یک تعداد مبل و صندلی که هر کدامشان با بقیه فرق دارد و ساز خود را میزند!
این دکور و ویترین البته همانطور که گفتیم به چند پیک نوشیدنی سکنجبینی بند است!! و کتابهای هنری هم که درست مثل ویترین فقط برای نمایش به دیگران چیده شده لاجرم عاقبت رقت آوری پیدا میکنند مخصوصا در حال خشک شدن با سشوار که کاملا طعنه آمیز نشان میدهد که این افراد چه تلاشی برای حفظ این دکور میکنند!
این آدمها البته همه در یک سطح نیستند، بعضیشان مثل آلن همین توان را هم نداشته اند، راحت وا داده اند و پنهان هم نمیکنند و تبدیل به یک موجود سودجو به قیمت قربانی کردن دیگران شده اند، وادادگی اش را هم قبول کرده و اعتراف میکند خدای این دنیا خدای کشتار است، البته خدایی مناسب برای همین آدمهایی امثال خودش! میشل و آنت در میانه قرار دارند و با چند پیک میانمایگی و ابتذال شخصیتشان را رو میکنند و ورونیکا در انتهای طیف قرار دارد که بیشتر برای حفظ ظاهر زور میزند اما آن هم فرو میریزد و نشان میدهد بیشتر از دلسوزی متظاهرانه برای مردم آفریقا نیاز با فهم جوهر انساندوستی دارد تا بین بچه خودش و همکلاسی اش قضاوتی درست داشته باشد! درواقع با یک طیف از لمپنیسم تا اسنوبیسم مواجهیم، از آلن تا ورونیکا! و بازیهای بازیگران کم و بیش این طیف را خوب خلق کرده اند. این آدمها به قول میشل گلهایی بوده اند که قرار بوده شکل بگیرند ولی در میانه راه زندگی، چیزی بیشتر از همون گل نمانده اند با یک شکل بدقواره! در زندگیشان هم باید با ضایعات و سیفون سرو کله بزنند!
موسیقی انتخاب شده هم خیلی خوب علایق و دنیای میانمایه ی این طبقه را نمایندگی میکند. در کل اگر بخواهیم یک داستان در مورد ابتذال و میانمایگی در زندگی ببینیم که برخلاف ویرجینیا ولف به جای نگاه سیاه کمدی سیاه رو انتخاب کرده و ما هم میتوانیم به همراهش به زندگی و البته خودمان کمی تلخ بخندیم نمایش خدای کشتار انتخاب خوبی میتواند باشد! بوی نامطبوع گندابی که مارتا صحبتش را میکرد در اینجا به مدد هنر نویسنده و کارگردان باعث خنده ای روی لب تماشاگر میشود که خیلی خوب است مخصوصا اگر با کمی تفکر هم همراه باشد!
نمایش خوب و قابل تعمقی بود از تماشایش لذت بردم :))
با سپاس از همه عوامل اجرایی بویژه کارگردانی و بازیهای خوب و به یاد ماندنی ...
پ.ن:،آهنگ ابتدای نمایش
"It Don't Mean A Thing (If It Ain't Got That Swing)" /ella fitzgerald & duke ellington