تهِ قصّه س! نگو آروم بمون، حیوون!
همش خونه! چه فرقی داره خون با خون؟!
همش خونه که ریخته رو سر و یالم!
همش خونه به ناخن هام میمالم!
رعایت کرده بودم بازیاشونو!
نفس گَندا و از خودراضیاشونو!
رعایت کرده بودم اصلِ حرمت رو!
حریم و حدّ ِ بی حدّ ِ محبّت رو!
واسه چنتا وبالِ مونده رو دستم،
کدوم
... دیدن ادامه ››
دیوار و سدّی بود که نشکستم؟!
واسه چنتا پرِ پوسیده توو مُشتم،
چه سینه سرخها توی گلوم کشتم!
گرفتم دستشونو، بند آوُردن!
واسه ساییدنِ من قند آوُردن!
میگفتن وصلِ نورن! زودباور من!
همه کفتار و گرگ و.. زخمِ بی سر من!
یکی دل خواست، دادم، رفت خوارش کرد!
یکی تن خواست، برد و سنگسارش کرد!
یکی قوهامو دزدید از شبِ مهتاب!
یکی دستامو برد انداخت توو مرداب!
یکی پاهامو برد از خاطرِ جاده!
یکی میگفت این چشماته، افتاده!
درختِ بی بر و سایه.. منِ هق هق..
تبر میریخت از دستای هر عاشق!
همه شبتاب بودن! نورشون کم بود!
همه قصّاب بودن! زورشون کم بود!
نشد مَحوَم کنن با ضربِ ابراشون!
نمیخواستم بخوابم توی قبراشون!
ببین لبهام چنتا چسبِ زخم انداخت
رو زخمایی که ردّ ِ بخیه مو نشناخت!
ببین چن تا شکار از پنجه هام ریخته!
ببین چن تا جنازه از صدام ریخته!
همینکه پرتِ من میشد حواساشون،
یهو خون چکه میکرد از لباساشون!
برابر بود لبخندا و اخماشون!
یه تیکه استخون میموند و زخماشون!
تَهِ قصه س، به اصلِ آب برگشتم!
کدوم نیزار؟ از مرداب برگشتم!
یه ابرِ عاجز از قلبِ عفونیمم!
یه شیرِ خسته از دستای خونیمم!
چقد با کرّه خرها کُرکُری خوندم!
توو این جنگل، چقد گوساله تِرکوندم!
خوراکم بوده تیغِ خارپشتاشون!
شکارم بوده ریزا و درشتاشون!
یه عمره هیچکس نیس توی آیینه م!
یه عمره لخته خون پاشیده رو سینه م!
یه عمره مثلِ مرگ از شیر ترسیدن!
یه عمره از منِ دلگیر ترسیدن!
حالا خسته م! تمنای شکارم نیست!
شکارِ از سرِ تفریح، کارم نیست!
همه بزدل، همه سرخوش، همه راضی..
منم که حوصله م سر میره از بازی!
چقد حالم بده از شعر! از توضیح!
رو این تختی که خاطرجمعم از تشریح!
به میمونهای آویز از درخت من،
بگو گم شن برن از خوابِ تختِ من!
که تیزه ناخنام انگشت به انگشت!
همونم که شما رو میکُشه، یا کُشت!
#طاهره_خنیا