به بهانه اجرای نمایش «فرجام سفر طولانی طوبی»
نمایشی که نقطه ای ندارد!
محسن حسن زاده *
«فرجام سفر طولانی طوبی» نقطه ندارد. شب است در پی روز. شبی با چراغی زنبوری، ماهِ روی پشه بند افتاده، بوی کاه گل و صدای ناله دورِ سگ و گرازی گرسنه. روز است با آفتابِ بی سایه، زمینی تشنه که حرف نمی زند، مدام و فقط لَه لَه می زند. روز است تنها با گاهی عبور عابری، شی ای، حاملی که دور است و هیچ گاه نزدیک نمی شود!
«فرجام سفر طولانی طوبی» نقطه ندارد. آواست. شنیده می شود. هنوز شنیده می شود. من از غصه هرروزه مادرم آن را شنیدم. از سکوتِ مردانی کنج دیوار نشسته که فقط پاکت پاکت فروردین و 57 دود می کردند و همه در حال با گذشته زندگی می کردند. شاید از صبح تا غروب و اینها همه برای زمانی بود که بودند . 9 ماه تمام هم نبودند!
«فرجام سفر طولانی طوبی» نقطه ندارد. تصویر است. تصویر همان شب و روز. همان آوا. شبِ مردانی که دنبال راهی بودند... هستند برای فراموشی!
... دیدن ادامه ››
عیشی مرهم غم. و زنانی که به نغمه ای بند می شدند... می شوند به دارِ قالی. روزی است اما به هیأت جماعتی که دنبال می کنند جنازه ای را به نغمه ای که مدام گواه شان می دهد. آگاه شان می کند. در همان آفتاب بی سایه. من هم یا به دور از چشم مادرم یا بندِ به او با دستی به چادر قفل شده در شب های جمعه وادی الاسلام و قبرستانِ نو (نامی در برابر انبوهی گورستان کهنه) این تصاویر را فهمیدم!
«فرجام سفر طولانی طوبی» نقطه ندارد. برای من از شب شروع شد. شبی که تا صبح زندگانم را دیدم. مردگانم را با اشک روی سطرِ سطرِ کاغذ پیدا کردم. کاغذهایی که در ظاهر همان تکس بود، نمایشنامه، اما من زندگی را دیدم در آن. چیزی که در کمتر تکس های که ایرانی نام داشتند دیده بودم!... و بعدها که من و تویی نبود. مایی بودیم برای نشان دادن مردگان و زندگان مان. به روز دیدیم. سعی کردیم در همان آفتابِ بی سایه ببینیم که درست دیده باشیم. مبادا حالا که بعد از 20 سال قرار است ما جان بدهیم به زندگان و مردگان مان نقطه ای در آن ناگفته بماند.
قصه است این فرجام سفر زنی که من می گویم پایانی ندارد؟ قصه است این پایان زندگی این زن که من می گویم به نقطه نمی رسد؟ اگر قصه ام هم باشد که ما آن را به نام طوبی روایت کردیم و شما در پهنای همین سرزمین به نامی دیگر در آوایی مادرانه یا نقلی از موی سپیدی بارها شنیده اید که اگر قصه باشد تمامی ندارد. ظلمی در کنار ظالمی، ظالمی در مقابل مظلومی. قدرتی جا پای قدرتی. رفت قدرتی و ...
برای ما اما طوبی... قصه طوبی بهانه است. برای همین هم نقطه ندارد. من آن شب یا ما آن روز قسمتی از حقیقت مان را روی کاغذ دیدم. به همین خاطر هم برافروختیم. آرام شدیم. جنگیدم. فکر کردیم. به خودمان فکر کردیم. به واقعیت مان یا به حقیت مان . به آوایی، گویشی، لهجه ای که صبح به شب، شب به صبح با آن همدیگر را خطاب کرده ایم و خوانده ایم اما هیچگاه به بودنش. به شکلش. به نمکش و به نوع نگاهش به هستی فکر نکرده بودیم. فقط می دانستیم که این زبان ما آفتاب دیده و اعصاب ندارد!
ما راوی مردانی هستیم که هنوز هم آب ندارند و مدام تشنه گرما هستند ولی باد و باران هم خصم آنهایند زیرا که از سرزمین خشک شان فرار می کنند به جایی که کارشان می طلبد باد و بارانی نباشد و همان جا اسیر باد و بارانند. از زن هایی می گوییم که 9 ماه چشم به راه مردان شان می مانند و همان شب اول خسته می شنود از حضور آنها!
طوبا روای قسمتی از حقیقت ماست. حقیقتی که وجود دارد و به قصه گفته می شود تا بشنویدش، ببیندیش. حقیقتی در گوشه ای از این سرزمین که به جایی که ما نمایشش کرده ایم بسیار نزدیک است!
کاش می شد. کاش زمان بود. کاش این قدر فرصت برای ما بود که می دیدم روزی را که نویسنده اثرمان (برای من نادره ای به نام علیرضا) نوید آن را می دهد. کاش در همان روز هم، هنوز روی صحنه بودیم و «فرجام سفر طولانی طوبی» را روایت می کردیم، اما امروز همه ما ایمان داریم که حقیقتی از خودمان را روایت می کنیم. حقیقتی که خود ماییم، بی بهانه!
* کارگردان نمایش فرجام سفر طولانی طوبی