«فرایند»... دوستش داشتم، خیلی هم دوستش داشتم.
فرایند استواری، عصیان، پرخاش، استیصال، تسلیم، سرسپردگی و سقوط...
و تبدیل گاه و بیگاهش به چرخهای ناگزیر در زندگی انسان..
رویارویی با هرآنچه «کافکایی» تلقی میشه، تقریباً هیچوقت ناامیدم نکرده و همیشه برام جذاب بوده؛ حالا اگه بهصورت یک نمایش حرفهای و فکرشده و بهاندازه باشه که دیگه...
این نمایش برای من یکی از بهترینها بود.
یادم نمیآد آخرین بار کی انقدر حس واقعی کلافگی رو تجربه کردم. کلافگی از نوعی که بهجِد جلوی خودمو میگرفتم که از رو صندلیم بلند نشم و سر «کا» (یا خودم) فریاد نزنم که خشمگین شو، فریاد بزن، اصاً هرکاری شده بکن، حتی بهمیل خودت تغییر کن، فقط اینطور منفعل و مستأصل نشو.
بازیها همگی ملموس
... دیدن ادامه ››
و طبیعتاً رو اعصاب: اون لبخندها و تن صداها و راه رفتنهای وقیحانه و حق بهجانب و رفتارهای کولِ همه بهجز آقای «کا»، تو گویی حتی برای ما هم چارهای نذاشتن جز اینکه بپذیریم که «کا» هیچ راه گریزی نداره (از جامعه، از افکارش، از خودش)، حتی هیچ حقی هم نداره، از جمله حق انتخاب.
آقای «کا».. این آقای «کا» چقدر خوب بودن. آخر نمایش که همهی بازیگرا اومدن جلو، پیش خودم فک کردم این آقای طهرانچی دیگه اصلاً قراره از تو کالبد نقششون بیرون بیان؟! از بس که باورپذیر بودن و تغییرات تدریجی، مثل تغییر در تن صدا (و حتی رسیدن به لکنت)، روند خمودهتر شدن، تغییر در راه رفتن، تغییر در ایستادن، تغییر در حالت چشمها، استیصال، سرسپردگی و همه و همه رو انقدر طبیعی و ملموس درآوردن که انگار اصلاً بازیای در کار نیست!
نورپردازی و طراحی صحنه متناسب و کاربردی بود. اون رنگ شبیشیک وسایل چوبی، محرک بودن وسایل، ارتفاع متفاوت صندلیها، استفاده از کتابها و ظروف آشپزخونهی استیل و... همه درخدمت انتقال پیام نمایش بودن.
من خیلی دوستش داشتم، خیلی؛ و اصلاً فکر نمیکردم یک نمایش رو اینطور اختصاصی برای «من» طراحی و اجرا کرده باشن!