یه بار دزدکی رفتم تهران، با هم رفتیم سینما و من دو ساعت تموم به جای فیلم، اونو تماشا کردم!
دو سال گذشت!
...
____________________________________________________
از کتاب "عشق روی پیاده رو" اثر "مصطفی مستور" - [با اندکی تغییر]
زنی تنها با دنیایی درد.( درد هم قافیه با مرد اگر باشد، نام دیگر زن است)
یک زن بی پناه ک با تمام دردهایش سوخت و ساخت تا باز هم نشان بدهد ک ذات مادر یعنی عشق،
چقدر غم داشت نگاه نگران زنی ک مردانگی مردی غریبه را چنگ زد
و مردی ک پشت چهره مسکوت و سرد، قلبی بزرگ داشت،
اما دنیای واقعی واقعا مرد هایی از این قبیل دارد یا فقط در قصه هاست!!؟
.............
ب راستی کدام مرد، کدام مرد میداند ک یک زن چه هراس و ترسی را در لحظه لحظه زندگی اش یدک میکشد؟؟؟؟
امروز این فیلم رو دیدم. دوستش داشتم. بازیها رو مخصوصاً خیلی دوست داشتم. ولی....
یعنی خدا نصیب گرگ بیابون نکنه آدمهایی رو که فرهنگ سینما اومدن ندارن! حالا تصور کنین که از دو طرف بین این جور موجودات قرار گرفته باشین و هیچ راه فراری هم نداشته باشین.
طرف چپتون یک خانواده با خاله خانباجیشون اومدن به اضافه بچه های خودشون و بچه های فامیل و یه کیسه پر از چیپس و پفک و ناچو! هیچی دیگه! این دوستان سالن سینما رو با تفریحگاه سیزده به درشون اشتباه گرفتن! بدتر از اون خانومیه که بغلتون نشسته و حتی نمیتونه این همه کالری رو با دهان بسته بخوره!!
حالا میریم سراغ طرف راست! یه تعداد جوون به مثلاً دانشگاه رفته و با کلاس و با فرهنگ نشستن که به ترک دیوار هم میخندن. با سکوت یونس اونها میزنن زیر خنده و اونو به باد مسخره میگرین. هرچی هم بهشون نگاه میکنی و چشم غره میری فایده نداره. تازه وسط فیلم با هم سر اینکه کی چی میخواد و کی میره بخره و کی پولشو میده صندلی داغ و میزه گرد راه می اندازن!
وای!!!!!!!!!!!! خدا نصیب گرگ بیابون نکنه! من به این دوستان خسته نباشید میگم و امیدوارم که هرجا میرن، به هر دانشگاه یا شرکت یا هر جای دیگه، یکی بهشون این چیزها رو بفهمونه!
ولی فیلم رو دوست داشتم. دلم برای استاد پرستویی تنگ شده بود!