آغاز همونطور که از اسمش پیداست، آغازیست بر فعالیت یک گروه جوان اما با استعداد.
ایده استفاده از ده داستان کوتاه خوب بود، هرچند که تنها یک داستان (شماره یک) به نظرم قوی اومد و بقیه خیلی معمولی بودند. هرچند نوع اجراشون و ایده های خوب کارگردان اونهارو هم جالب کرده بود، برای مثال داستانی که در اون فقط صدای نفس های مرد میاد و زنی که به انتظارش نشسته، یا داستانی که فقط بیان کلمات بود و انگار با شنیدن هر کلمه، تصویرش رو در ذهنم میدیدم. یا استفاده از ابزاری که در عین سادگی به بیان مفاهیم مورد نظر کارگردان کمک میکرد، مثل تلفن، فنجون، عود، سیب و حباب ساز. و اینکه مفاهیم در عین عریانی، در لفافه بیان شدند. ایده نورپردازی به نظر من پررنگ ترین نقطه قوت این کاره. خیلی از مفاهیم در همین نورپردازی خلاقانه به خوبی به تصویر کشیده میشن، برای مثال داستانی که نورپردازی سایه های زن و مرد رو به شکلی نشون میده که انگار لبهاشون روی همه. موسیقی هم خوب بود و با اجرا تناسب داشت.
اگر انتظار عجیب و غریبی از این تئاتر نداشته باشید، از دیدنش راضی خواهید بود.
نمایش آغاز ایدهای نو بود و تجربهای متفاوت.
نورپردازی منوال را خیلی دوست داشتم..از عریانی و بیپروایی داستانهای راز و قصه شب لذت بردم.
دکور و اشیای جالبی در نمایش استفاده شده و باعث شد در طول نمایش هم سیب دلم بخواهد هم از آن اسباب بازیها که فوت میکنی و حباب درست میکنند.
داستان اول را از همه بیشتر دوست داشتم و باید بگویم که بقیه داستانها خیلی جذبم نکرد.
بازیها را هم دوست داشتم.
و اینکه چون ردیف آخر بودم،صدای کولر گازی خیلی اذیتم کرد.
در مجموع به خاطر تجربهی جدیدی که به من بخشید،نمایش را دوست داشتم.
امشب دیدمش ..... "آغاز"، خوب بود و جای تبریک دارد. نکتهای که در اواسط کار به ذهنم رسید این بود که شاید میشد المانهایی از هر اپیزود را به عنوان نقاط اتصال در نظر گرفت. طوری که انگار اپیزودها در هم دیزالو میشوند. شاید با این کار، تغییر اپیزودها نرمتر و سیالتر انجام میشد. چیزی که این ایده را به ذهنم رساند ادامه پیدا کردن صدای چرخیدن سکه در آن اپیزود شیر یا خط بود. اینکه مثلا در این مورد خاص، اپیزود بعدی هم میتوانست با پرتاب سکه از سوی یکی از شخصیتهای آن اپیزود آغاز شود. البته برای پی بردن به اینکه همه اپیزودها چقدر این قابلیت را دارد، باید کار را دوباره ببینم اما فکر میکنم این کار قابل انجام بود و بدین ترتیب اثر انسجام بیشتری، در عین حفظ استقلال هر اپیزود، پیدا میکرد. کاری که بعضی موتیفها مثل "سیب" یا "چهارپایه" به خوبی انجام میداد. بیشتر اپیزودها خوب بودند ولی به نظر من آن اپیزودی که با جملهای شبیه "یادش نبود شنا بلد نیست" تمام میشد، از بقیه ضعیفتر بود و شاید ضعیفترینشان. هم در شکل اجرا و قرارگیری بازیگران و هم خود متن که برای رسیدن به این پایان شوکآور، انگار خیلی کم داشت. بر خلاف اپیزود "قسم به خون" که کوتاه اما کافی بود و کوبندگی پایانش حفظ میشد. یا اپیزودی که با هفتتیر کشی زن تمام میشد (فکر کنم اپیزود سوم) با آن ایدهی فوقالعادهی آغازینش.
استفاده از چراغ قوه عالی بود ولی باز به نظرم پرده سفید پسزمینه، ظرفیتهای بیشتری داشت. بیآنکه بخواهم و بتوانم قضاوت کنم اما احساس میکنم کار در مجموع کمی دچار عجله شده بود. بازیها را هم دوست داشتم و دوباره میگویم این آغاز، جای تبریک دارد.