دیالوگی از نمایش :
بهاره: یه تاکسی گرفتمو تا امامزاده صالح آویزانش شدم رسیدم اونجا و گفتم:خدایا چه خبره؟...اگه میخوای یه نفر دیگه جای تو به من خدایی کنه خب یه نشونی بفرست،تکلیف منو معلوم کن...ولی اگه راست میگی که همه ی بنده هاتو دوست داری،همه ی ما رو قد هم دوست داری،اگه راست میگی که بیشتر از مادر دوسمون داری...چرا به دادم نمی رسی؟
گفتم :مگه تو دادرس نیستی،خب من دادمو می خوام...خیلیه تو عرش کبریاییت این کارو واسه یه زن بکنی؟مگه چی ازت می خوام؟می خوام بچمو ببینم...میخوام این پسر کوچولو رو بذارم جلوم نگاش کنم...به چشماش نگاه کنم بدون اینکه یاد باباش بیفتم...می خوام خودشو ببینم بدون اینکه پای هیچ لعنتی دیگه ای،هیچ لعنتی دیگه ای،هیچ لعنتی دیگه ای در میون باشه...
پژمان : بهار تویی ؟
بهاره : بهار خیلی وقته تموم شده الان پاییزه !
-اسم این شربت چیه؟
-رام کننده
-اسمش رام کننده است؟
-آره تازگیا یه عادتی پیدا کردم اسم همه چی رو عوض میکنم مثلا اسم اینو گذاشتم شربت رام کننده اسم عشق رو گذاشتم خریت داوطلبانه اسم تو رو گذاشتم سگ اسم سگ رو گذاشتم پژمان...