برای *زونا*
دل دریاست و مغز کتابخانه اسرار..
در کنجی تاریک از دلم، موجودی زندگی میکند که توصیفش از جعبهسیاه سرهایتان بیرون است. شاید چیزی شبیه هیولای دوستداشتنی در "به شکل آب"!
هر آنچه لطافت و صداقت در جهان، بیسرانجام است، در او جای گرفته..ارتباطش با مغزم به اجبار قطع شده و چنان در آن کنجِ تاریک کز کرده و بیپناه مینماید، انگار غمانگیزترین مرثیههای دنیا را در خود جای داده است.
ترسیده، حق دارد..
کمکم عشوههای ملیحش چشمکزنان راه بین دل و مغز را باز کرده، انگار در نگاهش اسیدیترین محلول دنیاست..در جایجای دلم نور به وفور دیده میشود اما آنچه فضا را تاریک و تاریکتر کرده است، ترس است!
نه ترس از چیزی که ترسناک است، ترسی خودساخته که دل را سرگرم کند و مغز را مشغول پاکسازی!
پاکسازی
... دیدن ادامه ››
خاطرات تلخی که به دیواره مغز چون رنگ پاشیده و چنان شَره میکند انگار زمان، داوری سختگیر برای اتمام بوم نقاشیِ ترس است..
هیولا مردد و نگران است..دریای دل را درمینوردد به امید نوری که سرانجامش روشناییست. نوری که گرمابخش دل باشد و آرامش را از مغزِ بیپناهم به غنیمت آورده باشد..
جدالشان ادامهدار است و من، بیاثرترین دخیلِ ماجرا!
چراغ را خاموش میکنم تا در خلوتِ وجودم، بیدغدغه بجنگند و تنها مارشِ میدان نبرد، صدای بارانِ اشک بر پهنه دریا باشد!