بی تابستان؛ مرثیه ای برای نسل های بی کودکی
روزنامه شرق- 29 مرداد 97
«تو به هیچکس تعلق نداری. نه به مملکت و دولت. نه به من. تنها به خودت
... دیدن ادامه ››
تعلق داری»
(نامه به کودکی که هرگز زاده نشد - اوریانا فالاچی)
نمایش "بی تابستان" به کارگردانی و نویسندگی " امیررضا کوهستانی"، بعد از چند اجرای بین المللی و به خصوص حضور در جشنواره تئاتر " آوینیون" فرانسه، این روزها در سالن استاد سمندریان تماشاخانه ایرانشهر، به روی صحنه رفته است.نمایشی لطیف و دقیق که موضوع بسیار مهم، حساس و تازه ای را در دل متن کم هیاهو و ظریف خود به اجرا درآورده است.در خلاصه کار این جمله آورده شده است: یک ناظم یک نقاش یک مادر یک کودک یک مدرسه. نه ماه. سه فصل، بیتابستان.
نمایش از سه بازیگر که پردازنده ی سه کاراکتر ناظم، نقاش(معلم) و مادر هستند، بهره می برد اما در تار و پود نمایش، دو کاراکتر دیگر هم حضور دارند؛کودک(تیبا) و پدر کودک.عدم حضور این دو کاراکتر به معنای عدم تاثیرشان در سرنوشت دیگر شخصیت ها نبوده و بر حلقه ی مفقوده ی روابط انسانی دلالت دارد."کوهستانی" با ظرافت، پازل میان شخصیت ها را در بطن متن ساده اما قابل تامل خود گنجانده است.از فساد ساختاری در سیستم آموزشی کشور به خصوص در مقطع حساس ابتدایی و عدم وجود قوانین و سیاست گذاری صحیح آموزشی، که پوسته ی رویی انتقادات نمایش است اگر گذر کنیم، با نمایی وهمناک تر از تقابل نسل ها و بی هویتی آنها در سایه ی دیوار کهنه و رنگ و رو رفته شعارزدگی فرهنگی و فرهنگ شعاری روبرو می شویم.جایی که زوج در حال جدایی ناظم(با بازی لیلی رشیدی) و معلم( با بازی سعید چنگیزیان) که نماد هوشمندانه ی نظم و قانون مداری(ناظم) و شورو شوق و خلاقیت(معلم) هستند، در افقی تیره از زندگی مشترکشان، در انحصار دیوارهای شعار زده، مشغول نصب دوربین مداربسته ای هستند که بی احساس و مسئولیت محور، به تماشای اضمحلال نقش سازنده ی آنها در جامعه بنشیند.ترکیبی که اگر با برنامه و همت لازم به عمل درآید، فصل مشترک آن، جز پویایی و رشد اجتماعی نخواهد بود.اما در نبود این پویایی و رشد، هرچقدر دیوارها، شعاری رنگ آمیزی شوند تاثیری در بهبود فرهنگ جامعه ایجاد نکرده و هر شعار، تصویر بعدی را تحت تاثیر گذاشته و قدرت تمرکز بر حرف جدید را هم از بین می برد.در چنین فضایی که حتی در محیط تربیتی کودکان، اجازه بازی کردن آنها با چرخ و فلک داخل مدرسه سلب شده و ابزار بازی و بروز شادی کودکانه، قفل و زنجیر می شود، یک تصویر سازی متفاوت بر دیوار مدرسه که فضایی شاد، خانوادگی و امیدوارکننده را روی دیوار شعارزده ترسیم می کند کافی است تا انبار احساسات متراکم شده ی کودکی معصوم در چارچوبی ناهنجار مشتعل شده و بزرگسالان، که خود قربانی دیوارنویسی های سال های گذشته اند را در درک نادرست خود از هویتشان غرق گرداند.معلم سرخورده که به دنبال فرار از محیطی است که دیگر ذوق هنری اش در آن فواران نمی کند، در سایه نقاشی های دیواری خود، آخرین تلاش برآمده از نگاه احساسی اش به بنیان خانواده را تصویر سازی می کند و در برخورد با شاگردانش به کنشی نامتعارف اما هیجان انگیز دست می زند که زمینه ساز سو برداشت های متداول در جامعه ای است که هر روزش پر شده از سو استفاده های منحرفان جنسی.از سوی دیگر ناظم، که تحت فشارهای افکار عمومی به دنبال راهی مصلحت آمیز، محافظه کارانه و نجات بخش می باشد، به عرف واگرای جامعه تن داده و در برابر محکومیت همسر خود به عنوان نزدیکترین انسان زندگی اش، به توجیه عملکرد خویش می پردازد.حال که عنصر زندگی مشترک در حال واپاشی با سرعتی سرسام آور است تنها راه برون رفت از بحران جدایی، نوید به دنیا آمدن نوزادی می باشد که معلم سال ها در انتظار آن بوده و ناظم با توجه به موقعیت شغلی خود از پذیرش آن سر باز می زند.خط دیگری بر رنگین کمان موضوعات پیچیده ی متن اضافه شده و سرنوشت کودک متولد نشده در هاله ای از ابهام ماندن یا مهاجرت، خط خطی می شود.حال به جرات می توان آن مدرسه ابتدایی که دیوارهای آن پوشیده از صدها شعار بی مصرف و عمل نشده است را تصویری نمادی از جامعه ی چند دهه ی اخیر ایران دانست. مدرسه ای که چرخ و فلک اش رنجیر شده، میل پرچمش بدون پرچم است(پرچم= هویت ملی) و در گذر فصل ها فقط دیوارهای خسته ی آن با سلیقه های مختلف رنگ می شود.فروش این مدرسه برای تبدیل شدن آن به مرکز تجاری، فارغ از برداشت عینی که نویسنده به بیننده منتقل کرده و منطبق با واقعیت های جامعه است، پیشگویی از آینده ی تیره ی جامعه ای است که برنامه ای برای تربیت کودکان خود ندارد.کودکانی که در نبود عرصه برای بروز کودکی شان تبدیل به برزگسالانی می شوند که کودکی نکرده اند.خلل و حفره ای عمیق در هویت اجتماعی که کودکانش هر روز بیشتر دوست دارند بزرگ باشند و برزگسالانش بیشتر از همیشه کودک شده اند!
در بعدی دیگر، مادری تنها در نمایش تصویر سازی می گردد که "زود بچه دار شده" و در جستجوی کودکی گم شده خودش از درک خواسته های بزرگسالانه ی فرزندش(تیبا) عاجز است.عدم حضور پدر کودک در جای جای نمایش و همینطور محو بودن تصویر ساخته شده از پدر در نقاشی دیواری، به خوبی بحران نگاه مخرب اجتماعی به پدر، به عنوان گرداننده ی چرخ اقتصادی خانواده را هدف قرار داده و عدم انسجام خانوادگی به خصوص در بحران های خانوادگی را گوشزد می کند.مادری که وقتی در صحنه ی زیبای پایانی نمایش در تصویر دخترش ادغام شده و از زبان او صحبت می کند و چرخ و فلک را می گرداند، بیش از پیش تکرار نسل ها را در دل حیات این مدرسه برجسته کرده و به بیننده هشدار می دهد که قصه عنوان شده در نمایش معطوف به یک نسل نیست.همانطور که ناظم هم در ابتدای نمایش ذکر می کند، او هم در همین مدرسه درس خوانده و بزرگ شده است. نه ماه همراهی با کاراکترها که یک سال تحصیلی را شروع و به پایان می رساند و از قضا با نه ماه بارداری انسان برابری می کند و همنهشت می شود، هرچند با پیشبرد داستان و فعل و انفعالات کاراکترها همراه است، ولی بی تابستان به پایان می رسد.به شخصه وقتی به دوران کودکی ام فکر می کنم یاد تابستان می افتم و گردش روزگاری بدون تابستان یعنی انسانی بدون کودکی.اما در ورای همه فضاهای تیره و تلخ تصویر سازی شده نمایش، " کوهستانی" کارش را با امید به آینده به پایان می رساند. امیدی که از جمله ی "فالاچی" نشات می گیرد. امید به آینده ای که در آن بالاخره کودک در چرخ و فلک می نشیند و بدون کمک ناظم و معلم که تسلیم اراده ی او شده اند و دستانشان را بالا برده اند، خودش آن را می چرخاند، شعر می خواند و از چرخش روزگار لذت می برد.