ویلیام بلیک پس از مرگ پدر و مادرش و جداشدن از معشوقهاش، از کلیولند به شهر «ماشین» در آریزونا میآید تا کاری بیابد. شهری که همه چیزش غریب است و شغلی هم برای ویلیام ندارد. ویلیام پس از آشنایی با دختری گلفروش، شب را با وی میگذراند و نیمههای شب با ورود مرد جوانی که او را فاسق معشوقه اش میداند روبهرو میشود