«گربههای زرد»... یک کار دوستداشتنی که آخرش حس خوبی برات بهجا میذاره.
قبل از هرچیز از کارگردان نازنین این نمایش عذرخواهی می کنم که نظرمو
... دیدن ادامه ››
بعد از اتمام دورهی اجرا مینویسم. واقعاً نمیدونم چرا اینطوری شد!
چه خوب که اتفاقی از نزدیک باهاشون آشنا شدم و طی گپ کوتاهی که داشتیم اکثر نظراتم درمورد این نمایش رو حضوری بهشون گفتم و چه حس خوبی از شخصیتشون گرفتم.
«گربههای زرد» بیش از هرچیزی، تجسمی از یک سری انرژی مثبتِ درحال حرکت و کار گروهی پرارزشه.
راستش تا حدی، با وجود تفاوتهای بنیادین، منو به یاد کارای در حال اجرای آقای «خطیبی» انداخت. شاید بهخاطر شباهت لباسها مثلاً، یا سن بازیگرها و شور و هیجان خاصی که دارن، یا تمریناتی که منجر به این هماهنگی شده، یا اکتهای تقریباً سرخوشانهی قبل شروع نمایش. البته شاید اگه اولْ این نمایشو میدیدم، ماجرا کاملاً برعکس میشد.
بازی بازیگران خوب بود، با خط داستانی نمایش و شخصیتهاشون جور درمیاومد. از بازیِ فکر میکنم کامران (سینگل داستان) لذت بیشتری بردم. نقش یک شخصیت کَلکلکننده و درعین حال مهربون و بامرام رو بسیار قابل باور و ملموس بازی کردن.
ارتباط آقای «بیک» با تماشاگرها طی سؤالی که مطرح کردن جالبتوجه بود؛ چون برای جوابگویی فیالبداهه کاملاً آماده و پخته عمل میکردن و فقط همینطوری یه سؤال نپرسیده بودن که پرسیده باشن تا نمایش ادعا کنه ما دیوار چهارم رو شکستیم؛ و این برای من باارزش بود.
بین بازیگران هماهنگی خیلی خوبی وجود داشت؛ مثلاً موقع رژه رفتنهای ۴ تایی که هرلحظه امکان برخورد وجود داشت (من استرس گرفته بودم!)، هیچ اتفاقی نیفتاد. درچندجای دیگه هم هماهنگی در جایگیریهای همزمان گروهی مشهود بود و همهی اینها از تمرین و انرژیای که گروه برای این کار گذاشتن ناشی میشه.
دکورِ صحنهی خاصی وجود نداشت، همهچی با اکت بازیگران تجسم و معنا پیدا میکرد.
فکر می کنم با توجه به ابعاد صحنه و فضای موردنیاز برای جنب و جوش بازیگران نمیشد دکور دستو پاگیری هم درنظر گرفت.
بنابراین در اینجا نورپردازی اهمیت بیشتری پیدا میکرد که در این نمایش، جای خلاقیت و اجرای بسیار بهتری داشت.
باورم نمیشه هرچقدر فکر میکنم ترانهای که بازیگران با اون اجرای کنسرت رو تمرین میکردن به یاد نمیآرم! We Will Rock You بود؟ بههرحال اینو یادمه که برای من نوستالژی خاصی داشت و از اجرای جمعی هماهنگ و قشنگ بازیگران سرخوشتر شدم.
اسپیکر سالن هم که فکر کنم کلاً مشکل داره. چون در هر دو نمایشی که در این سالن دیدم بهشدت بیکیفیت بود و این روی انتقال حسِ نمایشی که اجرای یک کنسرت رو در بطن خودش داره خیلی تأثیرگذاره.
صحنهی صحبت آقای «بیک» با گلدون خیلی تأثیرگذار بود. از درگیری درونی و در عین حال آرامش و پذیرش خاص کاراکتر، باز بهیاد شخصیت «هانس» در «عقاید یک دلقک» افتادم. اگرچه گاهی درطول نمایش، میمیک صورت و لبخند خاص ایشون، با حس و حال و فضای اون لحظه همخونی نداشت و نیاز به نشون دادن پریشونی یا حتی تحکم بیشتری حس میشد تا اون آرامش ظاهری.
صحبتهای دو به دوی نهال و آقای بیک (اسمشون تو نمایشو یادم نمیآد)، و آیدا و آرمان برای من ریتم کندی داشت و بیشتر تینیجرپسند بود که ایرادیم نداره؛ فقط چون از عوالم من خیلی دوره، حس خاصی ازش نگرفتم وکمی برام خستهکننده بود و دوست داشتم نمایش زودتر به ریتم قبلی خودش برگرده.
آخر نمایش که همهچیز روی دور تند تکرار شد (گویی کل گفتگوها و ماجراها حاصل توهمات و خیالات یک نفر بود و امیدوارم این برداشتم پرت نبوده باشه) خیلی خیلی خوب بود، هم در ایده، هم طراحی، هم اجرا و بازی.
بخوام نظر کلی خودمو بگم این نمایش پیام و دغدغه داشت، دغدغهش هم واقعاً ارزشمند و قابل لمس و واقعی بود؛ اما از نظر من تا حدودی در سایهی پرداختن زیاد به روابط عاشقانه و دوستانه قرار گرفت و در سطح موند و اونقدر عمیق نشد که منو در اصل ماجرا با خودش همراه کنه. در نتیجه نمایش به سمتی رفت که برای گروه سنی خاص با دغدغههای مقتضی سن خودشون جذابتر باشه تا برای من با ۱۲۱ سال سن و دغدغههای کمی متفاوتتر و «از نظر خودم» پیچیدهتر و عمیقتر.
البته که میدونم و بیشتر هم فهمیدم چه بر سر نمایشنامهها میآد؛ اما مخاطب، معمولاً خروجی کار رو میبینه و قضاوت و نظرش هم بر همین اساسه.
درهرصورت خوبه که با همهی اونچه که میدونید و میدونیم هستید و خوبه که پرانرژی ادامه میدید.
مطمئنم که در آیندهای نزدیک شاهد کارهای بسیار خوبی از این تیم دوستداشتنی و کارگردان محترم اثر خواهم بود.