در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال نمایش حدیث حیرانی ماهان چوپان
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 13:26:47
امکان خرید پایان یافته
۲۹ تیر تا ۱۸ مرداد ۱۳۹۲
۱۹:۰۰  |  ۳۰ دقیقه
بها: ۶,۰۰۰ تومان

گزارش تصویری حدیث حیرانی ماهان چوپان / عکاس: سید ضیاءالدین صفویان

... دیدن همه عکس‌ها ››

گزارش تصویری تیوال از نمایش حدیث حیرانی و ماهان چوپان / عکاس: مریم قربان‌پور

... دیدن همه عکس‌ها ››

مکان

خیابان استاد نجات الهی، ابتدای خیابان اراک، پلاک ۷۲، واحد ۷
تلفن:  ۸۸۹۰۰۷۸۰
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
تاتر خوبی است، دوستدار تاتر از فرصتی که برای دیدن آن گذاشته خرسند خواهد بود. پردازش ادبی ودرخور متن در پرتو نور و بازی بازیگر میدرخشد. تماشاچی در این جابه جایی تصویر ها و شخصیت ها که در بازی تنها پرسوناژ نمایش رخ میدهد چاره ای ندارد جز اینکه همراه شود و به نوعی بازی کند وگرنه این دیگری شدن های پی در پی را در نمیابد، و سر آخر هم تماشاچی بوده است و هم به نوعی بازیگر! و نمایش نه تنها اینگونه در ذهن تماشاچی رسوخ میکند بلکه با شکل دادن به اینکه عشق میتواند هم خاستگاهِ خواستنِ بودنِ یار باشد و هم خاستگاهِ خواستنِ نیستی او، نمایش در ذهن بیننده لانه میکند و با او از سالن خارج میشود و او را با خود میبرد، شاید با خود میبرد به کنج ترنج و شکنج روح و ذهن آدمی!
گفتا تو از کجائی کاشفته می‌نمایی/ گفتم منم غریبی از شهر آشنایی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری/ گفتم بر آستانت دارم سر گدایی
گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی / گفتم که خوش نوائی از باغ بینوایی
گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی/ گفتم بمی پرستی جستم ز خود رهایی
گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی / گفتم که توبه کردم از زهد و پارسایی
گفتا بدلربایی ما را چگونه دیدی /گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم /گفتم به از ترنجی لیکن بدست نایی
گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی /گفتم از آنکه هستم سرگشته‌یی هوایی
گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند/ گفتم حدیث مستان سری بود ... دیدن ادامه ›› خدایی
خواجوی کرمانی
ترنج آشفته حال و نگران است.غریبه ای شده که در شهر به دنبال آشنایی است.او ماهان چوپان و عاشق خود را گم کرده. ماهانی که نی اش حدیث عشق می نواخت. ماهانی که دستی پاک و دلی عاشق داشت.ماهانی که ترنج برای او همچون خرمنی گل بود. و اکنون او رفته و ترنج با شالی سفید و یک دایره زنگی در دست در جستجوی اوست. ولی او را نمی یابد و به جایش ، ماهانی را پیدا کرده که دیگر چوپان و عاشق نیست بلکه سلطان و فارغ است.ماهانی مست و لایعقل که جاه و مقام چشمانش را کور کرده و تار و پود ترنج دیگر نقشی از عشق بر دل او نمی زند.ترنج که می بیند زخمه های تارش برای ماهان دلربا نیست ، او را می کشد. ترنج فارغی را می کشد تا عاشقی را زنده کند و این قتل چه زیباست اما افسوس که از مرگ فارغی ، عاشقی زنده نمی شود بلکه ترنج ، ترنجی می شود کاندر جهان نمی گنجد.
و حال می خواهم این را بگویم که من همان ماهان چوپانی هستم که حدیث حیرانی من را ترنجی با گوش جان می شنود و من را از آن می رهاند اما فغان که وقتی سلطان می شوم ،‌ ترنج زندگی خود را فراموش می کنم.

بسیار زیبا نگاشته اید Mr.Tambourine Man
۱۵ مرداد ۱۳۹۲
شما لطف دارید خانم نجاتی
۱۶ مرداد ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید