در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال فیلم ناگهان درخت
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 15:39:57
بها: ۶,۱۰۰ تا ۸,۰۰۰ تومان
داستان فیلم بر اساس خاطرات فرهاد پیش می رود و از این طریق رابطه عاشقانه ای میان یک پسر و مادرش روایت می شود
سبک
درام

گزارش تصویری تیوال از نشست خبری فیلم ناگهان درخت / عکاس: آرمین احمری

... دیدن همه عکس‌ها ››

اخبار

›› دردسرهای یک عاشق بی عرضه

›› پوستر فیلم «ناگهان درخت» رونمایی شد

«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
فرهاد زندگی خود را از کودکی تا ۵۰ سالگی برای روانکاو تعریف می‌کند.

آدم را یاد شرکت های دولتی میندازه که تا چند سال اول ، آدم های عقیدتی و آدم های مدیران ، از شخص تازه وارد هی سوال می پرسند تا حتی قبل از بدنیا امدنش را هم از زیر زبون پرسنل جدید می‌خوان بکشند بیرون.

واقعا پیمان معادی اصلا به تیپ مهناز افشار نمی‌خورد چه رسد بخواد راز داشته باشند.

یا میخواستند ادای سریال خط قرمز را دربیاورند که مثلا سرسبزی شمال را در تمام طول فیلم بتصویر بکشند که ناموفق بودند

مثلا وقتی رفتند کرتا محله ، نفهمیدم چرا می‌خوان غیرقانونی مهاجرت کنند

من که از فیلم چیزی نفهمیدم
سپهر این را خواند
ولی من خیلی دوستش داشتم 😍💙
۲۲ شهریور ۱۴۰۱
ملانقطی تیوال
ولی من خیلی دوستش داشتم 😍💙
واقعا پیمان معادی اصلا به تیپ مهناز افشار نمی‌خورد چه رسد بخواد راز داشته باشند.

یا مثلاً میخواستند ادای سریال خط قرمز را دربیاورند که مثلا سرسبزی شمال را در تمام طول فیلم بتصویر بکشند که ناموفق بودند
۲۳ شهریور ۱۴۰۱
امین موسوی ت
واقعا پیمان معادی اصلا به تیپ مهناز افشار نمی‌خورد چه رسد بخواد راز داشته باشند. یا مثلاً میخواستند ادای سریال خط قرمز را دربیاورند که مثلا سرسبزی شمال را در تمام طول فیلم بتصویر بکشند که ...
چه کنم که نمک می‌نویسین و دلم نمی‌خواد مخالفت کنم چون اصلا رو هیچ چیزی تعصب تدارم یا لذت می‌برم یا نمی‌برم. از این فیلم لذت بردم فقط همین :))
۲۳ شهریور ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
فرهاد در ناگهان درخت، زندگی را می‌زاید

بازنشر از روزنامه اعتماد 30دی1399‏


در ناگهان درخت، اتفاقات عجیب و سهمگین به گونه‌ای روایت می‌شوند که مهم جلوه نمی‌کنند. فیلم روی جزئیات تکیه دارد، روی مکث‌ها، چشم‌ها، دست‌ها، تکیه‌دادن‌ها و صدای آهستۀ دل‌تنگی‌ها. دستگیر شدن فرهاد در کرتا محله هیچ اضطرابی بر جان‌مان نمی‌نشاند، بر جان فرهاد هم؛ او دست‌بند بر دست، در ماشین پلیس که نشسته است، هیچ یادش نمی‌رود گُلی را از راهِ دور قلقلک دهد. در عوض وقتی فرهاد با مادرش در زندان صحبت می‌کند بند دلِ ما هم، مانند همان سیمِ تلفن که پیچ‌وتاب‌هایش باز می‌شود، نازک می‌شود. در ناگهان درخت، شخصیت‌ها پیش روی چشمانِ ما، اشک نمی‌ریزند. به آهستگی در خود فرو می‌روند. شخصیت‌ها با صدای بلند نمی‌خندند، از کنار هم بودن، لذتی ناب می‌برند. در ناگهان درخت، به دنبال علت و معلول‌های فیلم‌های واقع‌نما نباید بود. فیلم، ذهنیت‌مبناست. اتفاق‌ها، ... دیدن ادامه ›› به واسطۀ تداعی‌ها در پیرنگ فیلم جای گرفته‌اند. گاهی صحنه‌ها با عجله و خارج از نوبت در پیرنگ می‌نشینند و راوی (فرهاد) آن‌ها را اصلاح می‌کند تا بدانیم او هم مخاطب تداعی‌های ناخواستۀ خاطرات است، خاطرات هروقت که خود بخواهند وارد روایت می‌شوند. ناگهان درخت کلیت زندگی فرهاد را بازنمایی می‌کند، چه بخشی که در ذهنش گذشته است و چه بخشی که در واقعیت.
در ابتدای فیلم، حتی قبل از شروع تیتراژ، نوزادی را می‌بینیم پیچیده در ملحفه‌ای سفید که فرهاد کنارش خوابیده است، فرهاد نوزاد را زائیده است؛ به تنهایی. چشم به دوربین می‌دوزد و راوی می‌گوید «شروع شد زندگی»؛ پیش از آغاز و شاید بعد از پایان روایت، گویی اینجاست شروع زندگی. این صحنۀ آغازین، به صورت پررنگی توانایی زایش فرهاد را تصویر می‌کند. ناگهان درخت، روایتی دربارۀ چگونگی این زایش است. چگونه فرهاد که فردی عقیم تصویر می‌شود در انتها به زایش می‌رسد؟ این سؤالی است که در این نوشتار روی آن تمرکز کرده‌ام.
بخش مهمی از ناگهان درخت، دربارۀ کودکی فرهاد است. تأکید این بخش روی این است که فرهاد در زندگی، شخصیتی کنش‌پذیر است و نه کنش‌گر: «هر کاری می‌کند که هیچ کاری نکند». اگر چراغ برف‌های شبانه اختراع می‌کند برای این است که زودتر بداند لازم نیست فردا به مدرسه برود. همیشه دنبال بهانه‌هایی برای نرفتن است. در بازی فوتبال،‌ ناکام است، در عشقش به سوزان نیز. در فوتبال دروازه‌بان می‌شود چون فقط کافی است جلوی چیزی (توپ) را بگیرد؛ جلوی چیزی را گرفتن، کاری است که خوب بلد است. در جایی از فیلم در جواب مادرش که می‌گوید: «جایی نری تا من برگردم» می‌گوید: «کجا برم با اسبی که جایی نمی‌ره»، فرهاد روی اسب نشسته است و درجا می‌زند. هیچ جا نمی‌رود. به نادر (پسرکی که یکی از چشمانش کم‌توان است) حسادت می‌کند چون از نقصش نمی‌ترسد و با چشم خودش دنیا را می‌بیند. کاری که فرهاد نمی‌تواند. کنش‌پذیری فرهاد، او را همۀ عمر، به پنهان‌شدگی وامی‌دارد: از دست مدیر مدرسه، از ترس مهمان‌های ناشناس و از ترس صدای پای پدرش. و بعدها به سینما پناه می‌برد، تا در تاریکی پنهان شود.
در بزرگ‌سالی هم، فرهاد خود را پیوسته در تعلیق می‌گذارد و به انفعال می‌کشاند؛ نمی‌داند فرزند می‌خواهد یا نمی‌خواهد. برای پنهان‌سازی انفعالش، تمام تخیلاتش از فرزند را مضطرب‌گونه نشان می‌دهد: «اگه مریضی لاعلاجی بگیره چی؟ اگه خنگ بشه چی؟....»، اما با این وجود، جسارت این را ندارد که فعالانه انتخاب کند و تصمیم بگیرد که فرزند نمی‌خواهد. بارِ تصمیم‌گیری را به دوش مهتاب می‌گذارد. فرهاد انتخاب‌گر نیست، منفعل و دنباله‌رو است. تصمیم نمی‌گیرد چون از پذیرفتن مسئولیت تصمیماتش واهمه دارد. دنبال هرآنچه که پیش بیاید می‌رود. وقتی مهتاب تصمیم می‌گیرد که از ایران بروند، فرهاد به تصمیم او تن می‌دهد بی‌آن‌که بداند چرا. مأمور پلیس در کرتا محله وقتی می‌خواهد او را دستگیر کند، هیچ اعتراضی نمی‌کند، تسلیم است. منتظر می‌ایستد که او را سوار ماشین کند و دست‌بند بزند. در زندان هم تقلاهای ظاهری‌اش برای رها شدن، عقیم می‌ماند. او هیچ نمی‌تواند بکند. او پس از آزادی، نمی‌تواند به مهتاب تلفن کند، بلکه مهتاب را در موقعیتی قرار می‌دهد که او زنگ بزند؛ در حقیقت خود را در تعلیق نگه می‌دارد تا باز هم مهتاب تصمیم بگیرد. انتظار منفعلانه‌اش، همیشه به سوی کنش‌های مهتاب و مادر است.
محرک آزادی‌اش از زندان این‌گونه که در فیلم تصویر می‌شود، خواستۀ از عمقِ جانِ مادر است. فرهاد در بندِ مادر است. مادر در تصویرجوانی‌اش مانده است؛ ولی به آن آگاهی دارد و تلاشی نمی‌کند تا از این تصویر خود را رهایی بخشد. عکس‌های گذشته را نگاه می‌کند، قاب می‌گیرد و خاطراتش را مرور می‌کند. به آینه نگاه نمی‌کند چون نمی‌خواهد چهرۀ پیری‌اش را ببیند. مادر انتخاب کرده است زندگی را آن‌طور که می‌خواهد ببیند چرا که به رنجِ پذیرش واقعیتِ زندگی، وقوف دارد. فرهاد هم مثل مادر، دوست‌تر دارد زندگی را آن‌گونه که در ذهن می‌پروراند ببیند، اما این انتخابِ آگاهانۀ او نیست، بلکه ناآگاهی از رنج واقعیتِ زندگی است. فرهاد حاضر نیست ایده‌های ذهنی خود را در واقعیت زندگی بیازماید، اما آنها را تماماً از مهتاب در واقعیت زندگی‌اش، طلب می‌کند. مادر آگاهانه برای پرهیز از مواجه با رنج زندگی از مهتاب می‌خواهد:‌«آدم‌هایی را که دوست داری وانمود کن بیشتر دوست‌شون داری، این جوری خودتم کم‌کم باورت می‌شه... الکی‌ام شده بگو هستی. بگو براش می‌میری»، این در حالی است که مشابه این خواسته را فرهاد وقتی از مهتاب تمنا می‌کند که از ایده‌های ذهنی خود خسته و درمانده است و آرام‌آرام مهیای رهایی از این ایده‌ها می‌شود:«به خاطر من یه کاری بکن. از خود گذشتگی کن... خسته شدم از حرف راست... حرف راست سنگینه بهم دروغ بگو... بهم دروغ بگو. بذار آسون‌تر بگذره».
فیلم از طریق رنگ‌بندی، بخشی از زندگی فرهاد را به بخش دیگر پیوند می‌دهد: رنگ‌بندی فیلم در زندان، شبیه همان رنگ‌بندی در مطبی است که مهتاب برای سقط به آنجا رفته است. انگار این شگرد تصویری، دو بخش از زندگی فرهاد را به هم متصل می‌کند، نقطه اتصال در نزاییدن است، در عقیم‌شدن؛ مهتاب خودخواسته بچه‌ای را که در درون دارد سقط می‌کند و فرهاد در زندان بیش‌ازپیش عقیم شده است. زندان فرهاد را عقیم می‌کند، مأمور زندان در ذهن فرهاد زندگی می‌کند و اجازه زایش به او نمی‌دهد.
اما سؤال اینجاست فرهاد چگونه توان زایندگی پیدا می‌کند و در نهایت می‌زاید؟ در سفر آخر به رشت، ترس‌های فرهاد زنده‌تر از همیشه متبلور می‌شود. فرهاد به ترس‌هایش خودآگاه می‌شود و با خود می‌گوید: «چی از من چنین کسی ساخت که اینقدر بزدل باشم. اینقدر بترسم. اینقدر به قدرتی که ندارم تظاهر کنم». او می‌ترسد و باید با ترس‌هایش مواجه شود. فرهاد به خاطر «از دست دادن» می‌ترسد، از دست دادن مادر، مهتاب و کودکی که در راه است. این هر سه، بندهای او هستند که در زندگی به انفعالش می‌کشانند. ریسمان‌هایی که هر کدام او را به سویی می‌کشند و مجال «اول‌شخص بودن»، فردیت و جسارت انتخاب‌گری را به او نمی‌دهند.
در آن سفر، ترس‌ها، کابوس‌هایش را زنده می‌کنند: کابوس بازگشت به زندان و کابوسِ تکرارشوندۀ راندن اتوبوسی که آشنایانش در آن نشسته‌اند. کابوس زندان که به سراغش می‌آید، خودکاری را از جیب در می‌آورد که در زندان، عامل فاصله‌گذاری او با زنان بوده است. گویی در تمام زندگی، این خودکارِ فاصله همراه فرهاد بوده است؛خودکار یعنی فاصلۀ او با دیگران. یعنی در انتهای صف راه‌رفتن. یعنی با واسطه لمس کردن. و در یک کلام یعنی راز این عقیم‌ماندگی. و در انتها فرهاد با فاصلۀ همان خودکار، دست مهتاب را می‌گیرد، اما این بار مهتاب از این فاصله، نقش بر زمین می‌شود. کابوسِ پرتکرارش شروع می‌شود: فرمان دردست گرفتن و راندن، نجات‌دادن کسی که بهانۀ زندگیست. فرهاد هیچ‌گاه فرمان به دست نگرفته است ولی این بار جسورانه برای نجات مهتابش، انتخاب می‌کند و فرمان به دست ‌می‌گیرد؛ ناگهان، درختی روبه‌رویش سبز می‌شود. درخت، نقشی دوگانه ایفا می‌کند؛به مثابه مانعی مرگ‌بار کودکی را می‌میراند و به مثابه نماد زندگی کودکی را می‌زایاند. آنچه می‌کشد، کودک کنش‌پذیر و منفعل فرهاد است و آنچه می‌زاید کودک کنش‌گر و انتخاب‌گر فرهاد. کودکی زاییده می‌شود که زندگی را منفعلانه امری بدیهی نمی‌شمارد، بلکه زندگی را فرصتِ زیسته‌ای می‌داند که از دریچۀ آنچه می‌توانست تحقق نیابد معنا می‌شود، و نه فرصتِ‌ نازیستۀ کودکی که:«هرگز مادربرزرگش رو نبوسید. دم آخر از دست سمعک خلاصش نکرد. هرگز به تماشای دریا نایستاد. خواب ندید. مریض نشد. نرقصید. بیسکوئیت‌شو نزد توی چای. نقاشی نکرد. عزادار نشد. دروغ نگفت. گریه نکرد. دلش تنگ نشد. موسیقی گوش نکرد. پیر نشد. نمرد»
سپهر امیدوار و حسین مجتهدی این را خواندند
کاوه علیزاده این را دوست دارد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
گاهی زندگی می تواند جلوی زندگی را بگیرد!
چند روز پیش در توئیتر دوستی نوشته بود اگر فیلم ناگهان درخت را دیدید و در آخر فیلم ناگهان یک درخت دیدید ... دیدن ادامه ›› و خندید بیاد من بیوفتید! این نوشته کنایه آمیز را در چند جای دیگر هم دیدم. فیلم جدید یزدانیان برخلاف "در دنیای تو ساعت چند است" آنچنان با استقبال مخاطبان قرار نگرفته است! چه مخاطب عام و چه مخاطب خاص و منتقدان حرفه ای سینما! نقد ها و نوشته هایی را هم که می خوانیم تقریبا همه‌ی آنها نقطه عزیمت شان همان فیلم اول یزدانیان است و از آن منظر "ناگهان درخت" را نقد می کنند و معتقدند فیلم اول یزدانیان زیباتر و دوست داشتنی تر از آب درآمده است. بعضی ها ناگهان درخت را در ادامه در دنیای تو ساعت چند است می دانند و با ارجاع به لوکیشن های مورد علاقه یزدانیان، معتقدند این عاشقانه وی، علی رقم بهره گیری از همان تم داستانی و نماهای تصویری، چندان درخور ستایش در نیامده است و برخی دیگر معتقدند که این فیلم انگاری مشقی است که برای "دنیای تو ساعت چند است" زده شده است و ای کاش قبل از آن ساخته می شد. اما به عقیده من ناگهان درخت با همه‌ی مشکلات و شتابزدگی هایی که در ساختش دیده می شود یک فیلم درخور توجه است که می شود آن را تماشا نمود و از چندین منظر لذت برد. هرچند طرفدارش بودن کار سختی است و درباره اش نوشتن کار سخت تر! هرچند به قول دوستان برخی از دیالوگ هایش کلیشه ای از آب در آمده است! هرچند تم روایت آدم را پرت می کند در دنیای تو ساعت چند است و این مهم باعث می شود که شما با پیش قضاوت این فیلم را تماشا کنید. اما اگر از همه‌ی این ضعف ها بگذریم، ناگهان درخت را می توان یک فیلم متوسط دوست داشتنی دانست که می خواهد اتفاقا حرف های جدید بزند. فیلمی که غیر از لوکیشن های مورد علاقه یزدانیان، خیلی فصل مشترکی با دنیای تو ساعت چند است ندارد. شخصیت پیمان معادی شاید همچون علی مصفا گوشه گیر و خجالتی و عاشق پیشه باشد اما تضادهای اساسی با آن دارد. علی مصفای عاشق پیشه، همان گلی دبستانی را تا میانسالی اش دنبال می کند که برایش بوی پوست پرتغال روی بخاری بلند می کرد اما در ناگهان درخت ، خبری از سوزان (دختر مورد علاقه پیمان معادی در دبستان ) نیست. درآن فیلم اگر علی مصفا پذیرنده است و دل به تقدیر می دهد اما عاشق می ماند بر عکس در این فیلم پیمان معادی پذیرنده تقدیر نیست و عشقش را بدست می آورد و بر تقدیر غلبه می کند! حتی بچه دار می شود! فرزندی که نخواهد دید،نخواهد لمس کرد، به رشت نخواهد رفت،دریا نخواهد دید و نخواهد مرد!
یزدانیان، عاشق دیگری را خلق کرده است که او هم در کوچه پس کوچه های رشت قدم میزند، و در پیاده راه شهرداری رشت راه میرود. او هم در انزلی خاطره های کودکی دارد و دریا را دوست دارد. راستی ماه ها که بدنیا آمده رشت هستیم شاید بهتر و بیشتر با این لوکیشن ها ارتباط برقرارکنیم. هر بار که فیلم های یزدانیان را می بینم دلم می خواهد چشمهایم را ببندم و پرواز کنم در کوچه پس کوچه های پشت مسجد صفی، در خیابان های بیستون و پیرسرا انقدر بی هدف راه بروم که سر از باغ محتشم دربیاورم. سر از بلوار انزلی شلوغ! اصلا انگار عاشقی کردن در خیابان های رشت یک حال و هوای دیگری دارد. و چه خوب در این دو فیلم این حس، دوباره زنده می شود. انگاری خود یزدانیان تجربه عاشقی در این کوچه پس کوچه ها را دارد ،انگار خوب میداند چه ساعتی زیر کدام شکل باران، باید از خانه بیرون بیاید و کدام سمت برود تا لذت عاشقانه ای آرام را نوش کند. یزدانیان انقدر رشت را خوب میشناسد که در این فیلم دست ما را میگیرد و میبرد دم در معشوقه‌ی هوشنگ ابتهاج! و این برای ما شمالی ها لذت دیدن فیلم را چند برابر میکند.
جایی روانشناس از پیمان معادی میپرسد اگر چندتا دلیل بخوای بگی که زندگی ارزش زندگی کردن رو داشته چی میگی و پیمان معادی میگوید:
سفربه رشت
بهار رشت
پاییز رشت
رشت
دریا
و رشت
باید به رشت رفته باشی و عاشقانه زیر باران قدم زده باشی تا این ها را همانطور که یزدنیان میبیند بببینی. (نویسنده دچار Ethnocentrism شده است:) )
جدا از این حال و هوای لوکیشن ها و حس های عاشقانه، فیلم دیالوگ های زیبایی هم دارد. دیالوگ هایی که اتفاقا خیلی پز روشنفکرانه ندارد و ساده است و به سادگی نیز بیان می شود. جایی پیمان معادی رو می کند به مهناز افشار و می گوید: نمی خواد راستش رو بگی. من خودم راستش رو می دونم. همیشه حقیقت زیبا نیست. اصلا دروغ بگو. بگو دلم برات تنگ شده بود ، بگو خیلی دوست داشتم دوباره ببینمت!... واقعا گاهی نیاز نیست حقیقت گفته شود. گاهی حقیقت انقدر دردناک و بی رحم است که می تواند شانه های یک مرد را کاملا بچسپاند به کف اسفالت.
اما نکته اصلی که به نظرم می رسد این است که زیر این نگاه عاشقانه و این حال و هوای نوستالوژیک طراحی شده که بین رئالیسم و سورئالیسم در رفت و آمد است، یک نگاه تقدیر گرایانه در برخورد با حقیقت و واقعیت در فیلم دیده می شود که اتفاقا می توان آن را بن مایه و نقطه عزیمت فیلم دانست. در سکانس پایانی فیلم زمانی که پیمان معادی سوار بر ماشین میشود تا همسرش را که درد زایمان دارد به بیمارستان برساند (با توجه به اینکه می شود فهمید چندان رانندگی نمی داند) ناگهان درختی در انبوه صاف ساحل دریا که تا چشم کار میکند و ماسه است و اب، جلوی چشمانش ظاهر می شود و ماشین با تمام سرعت ناگهان، می خورد به درخت! و این پایان ماجرا است! ناگهان درخت! جمله ای که دوستان منتقد هم از آن به طنز در چند مورد یاد کرده اند! اما شاید بتوان از منظری دیگر نیز این تصویر طنز را تفسیر کرد! به عقیده من درخت که نماد زندگی و سبزی است ناگهان در مقابل ماشین و عجله مرد عاشق پیشه سبز میشود و ماشین محکم کوبیده میشود به آن. و ناگهان درخت باعث پایان زندگی می شود! پایان زندگی فرزندی که اصرار پیمان معادی بر بوجود آمدنش، او را در شکم مادرش از بین می برد! در واقع درخت که نماد زندگیست در برابر زایش که باز نماد زندگیست سبز میشود و مرگ از داخل آن بیرون میزند! وچه دیالکتیک دراماتیکی! نتیجه برخورد ناگهانی با درخت، زایش دختری می شود که هرگز نخواهد دید! هرگز نخواهد لمس کرد، هرگز به رشت نخواهد رفت، هرگز نخواهد دریا را تجربه کرد و هرگز نخواهد مرد! فرزندی که در شکم مادرش در برخورد ناگهانی با درخت خواهد مرد! اگر از پوسته اول فیلم بگذریم و گمان نکنیم که کارگردان یا نویسنده فیلمنامه آنقدر هم ساده اندیش است که یک درخت را سر راه یک فیلم قرار دهد و نام فیلم را هم بگذارد ناگهان درخت! می توان به تفسیر لایه ی دیگری از روایت دست زد. به عقیده من اصرار بیش از حد پیمان معادی به بدست آوردن عشقش علی رقم اتفاق هایی که افتاده است را می توان به شکلی شنا کردن خلاف جریان تقدیر دانست! اصراری که به باردار شدن مهتاب و ازدواجشان می انجامد . ازدواجی که شاید از روی فشار بوده باشد و رضایت مهتاب را با خود همراه ندارد. شاید نوعی دلسوزی باشد که فرهاد توانسته است آن را ایجاد کند و مهتاب را به این مسیر بازگرداند. دست کاری در آنچه که میبایست اتفاق افتد. برگرداندن به اصطلاح تقدیر و پا فشاری در آن که چیزی جز بازگشت به همان تقدیر یعنی جدایی و مرگ ندارد اما با اتفاقی دردناک تر و سرنوشتی غم انگیز تر! یزدانیان به عقیده من می خواهد بگوید بهتر است بعضی چیز ها را بگذاریم همانطور که اتفاق افتاده است بماند. بگذاریم زندگی روال عادی خودش را به جلو براند. اصرار کردن به تغییر سرنوشت شاید چندان خوشایند نشود. اصرار بیش از اندازه می تواند زندگی را علیه زندگی بشوراند. این تاکید را گمان می کنم کارگردان با زیرکی در جای دیگری از فیلم نیز آورده است. استفاده از زوج قاسم خانی و شقایق دهقان که در عالم واقع طلاق گرفته اند به عقیده من از عمد صورت گرفته است و می تواند ارجاع ذهنی مخاطب را به تغییر تقدیر داشته باشد به کمک اتفاقی که در عالم واقع افتاده است . به عبارت دیگر کارگردان تلاش می کند این دو را باز کنار هم بنشاند و تقدیر را دور بزند! کاری که با اشاره در انتهای فیلم متوجه خواهیم شد تلاشی اشتباه بوده و آنها در فیلم نیز طلاق می گیرند! دوستی نوشته بود بازی این دو نفر هیچ کمکی به فیلم نکرده است و تنها به خاطر دوستی این دو نفر با یزدانیان این نقش ها به آنها داده شده است! که به عقیده من امکان این امر صفر است و یزدانیان این دو نفر را دقیقا با قصد و نیت در چهارچوب فیلم استفاده کرده است.
البته فیلم اشکالات زیادی هم دارد. مثلا مانند همه ی نوشته های ایرانی با عجله و سراسیمه نوشته شده است و ایده فیلم در این عجله ضربه خورده است. بازی ها به غیر از پیمان معادی (تاحدی) و خانم زهره عباسی چندان خوب از کار در نیامده است. اصرار بیش از حد کارگردان به نماهای رشت و انزلی هرچند برای ما رشتی ها زیباست اما گمان می کنم می تواند کارگردان را در یک مسیر کلیشه ای ببرد. مهناز افشار بیشتر من را یاد فیلم نهنگ عنبر می انداخت. طنز قوی آن فیلم، انگار در کارکتر این نقش بیننده را اذیت می کند. دختری که هی می رود و هی باز می گردد! کلیشه ای شده است برای مهناز افشار. همچنین منطق روایت نیز بر داستان نمی نشیند مثلا ماجرای دستگیری و زندانی شدن، چندان دارای منطق درستی نیست و خوب از کار درنیامده است. ریتم داستان هم کند و اذیت کننده شده است و مخاطب می بایست به زور تا پایان داستان همراه شود. دریک جمع بندی به عقیده من، "ناگهان درخت" یک فیلم متوسط دوست داشتنی است که می توان با حساسیت کمتر به دیدن آن نشست و بی انکه در دنیای تو ساعت چند است را ملاک قرار داد از دیدنش لذت برد. فیلمی که می توانست بهتر و جذاب تر باشد . تلاش کرد اما نشد.
پی نوشت: یاداشت فوق برداشت شخصی اینجانب است و می تواند کلا غلط و دور از ذهن کارگردان و نویسنده متن بوده باشد.

کاوه جان خسته نباشی...نوشته های بلند شما از معدود نوشته هایی‌ست که آدم رو موقع خوندن خسته یا کلافه نمیکنه...?
من خودم اکثر نقدهایی که درباره این فیلم خوندم رو درست و به فیلم وارد میدونم...و به نظر من هم اصلا فیلمِ کم‌ایرادی نیست...
با این حال بسیار زیاد فیلم به دلم نشست...
یه جمله خوب نوشتی :"ناگهان درخت را می توان یک فیلم متوسط دوست داشتنی دانست که می خواهد اتفاقا حرف های جدید بزند"
و این قدم‌های کوچیک برای زدنِ حرفهای تازه در سینمای ما ،برای من قابلِ احترام هست ...این خلافِ جریان بیشتر فیلمسازها حرکت کردن...

یه ... دیدن ادامه ›› چیز بی ربط هم درباره صفی بگم...دیدی میگن " هیچ‌وقت برای شروع دیر نیست"؟ همیشه فکر میکنم یه مثال خوبش صفی هست...مثلا چه خوب که توی سنِ نه چندان کم تصمیم گرفت اولین فیلمش رو بسازه...
الان، تصور سینمایی بدون "در دنیای تو ساعت چند است؟ " اصلا برام خوشایند نیست...:)

شاید واسه همینه که موقع تماشای " ناگهان درخت" میتونستم کلی غر بزنم،اما از اول تا اخر فیلم،من غرق فیلم شدم...

گرچه تکرار میکنم مطلقا فیلم کم‌ایرادی نیست...:)



۲۹ آذر ۱۳۹۹
< نظر مورد پاسخ، در دسترس نیست >
جناب کیانی عزیز
ممنون از لطفت. درست می فرمایی رفیق . البته همانجور که در متن هم به اشاره کردم، نوشتن درباره این فیلم سخت است و اصولا چون خود فیلم دارای پراکندگی های زیاد است، ارجاعات و توضیح دادن ها درباره اش یا زیاد می شود و یا ابتر می ماند که بخش عمده آن را بگذارید به حساب ذهن مشوش و زبان الکن نویسنده ی این یاداشت. درباره مهناز افشار هم منظورم این بود که استفاده از وی به عنوان زنی که تکلیفش با خودش مشخص نیست و در نهنگ عنبر هم طنز گونه این کارکتر را بازی کرده است، شاید وی را کلیشه کرده باشد که ظاهرا نتوانستم خوب توضیح بدهم در یاداشت. درکل با توجه به یاداشت هایی که درباره این فیلم خواندم و نقدهایی بسیاری که بر آن شد که به قول شما کمتر به هویت مستقل خود فیلم اشاره داشت و همه با مقیاس آن با در دنیای تو ساعت چند است بدان پرداخته بودند، دوست داشتم به عنوان یک فیلم مستقل درباره اش بنویسم. ناگهان درخت به عقیده من یک فیلم متوسط است که می شود از دیدنش لذت برد. فیلمی که از لحاظ تفکری یک گام به جلو برای فیلمساز میباشد (برعکس آن چیزی که بسیاری از دوستان معتقدند) اما ضعف های زیادی ... دیدن ادامه ›› دارد که به قول شما خیلی درمتن من به آنها با دقت و ریزه کاری اشاره نشده است. که البته سایر دوستان به فراخور و شاید بیشتر درباره این موارد صحبت کرده اند.
از لطف همیشگی شما بسیار ممنونم. و خوشحالم که دوستانی همچون شما دارم. امیدوارم فیلم را ببینید و در این دنیای مجازی نظرتان را به اشتراک بگذارید. همانطور به سبک خودتان. بی پروا و ژیژاکی
سپاس از همراهی تان
۰۴ دی ۱۳۹۹
< نظر مورد پاسخ، در دسترس نیست >
به به! به سلامتی! تقریبا همه ی مان درگیر زندگی عجیب در ایران شده ایم. این روزها دارم پادکست احسانو رو گوش میدم. یک قسمت داره به اسم قوطی وقت کردی حتما گوش بده قشنگ انگار از زبان نسل ما داره حرف میزنه
https://podcasts.apple.com/us/podcast/ehsanoo/id1438957527?i=1000473923306
۰۵ دی ۱۳۹۹
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید