هدویگ: پشت سرتون حرفای خوبی نمیزنن. به من گفتن شما دزدی کردین. راسته؟
فندریش: کی بهتون گفته؟
هدویگ: برادرم. آدم خوبیه. گفت حواسم بهتون باشه.
فندریش: قضیه مال هشت سال پیشه. فقط شونزده سالم بود. شش تا شعله پخش کن بود که کلشون میشد دو مارک و بیست پنج فنیگ. مجبور بودم، پدرم جفت پاهاش شیکسته بود، پول لازم داشت. تازه اگه پاش بیفته بازم اون کارو میکنم. شما اگه قرار باشه بین دزدی و مُردن پدرتون یکیو انتخاب کنید کدومو ترجیح میدین؟
هدویگ: سؤال سختیه.
فندریش: نه، خیلی آسونه. معلومه که میدزدین. منو نگاه کنید. نمیدزدین؟
دو اجرای پایانی
هدویگ: هرچند در انتهای دلم با خود میدانم/ شهر محبوبم را، سرزمینم را ترک کرده ام/ و در خیابان های این پایتخت بیگانه سرگردانم/ هر چند خانه ی سفیدم را، باغ آرامم را ترک کرده ام/ و زندگیم تهی و پاک شده است/ اما باید سحرگاهان بیدار شوم/ و با چشمانی گرمِ خواب/ باید سرمست باشم از عطر شادی/ چون سنگی سپید درون چاهی.
فندریش: شعر بود؟
هدویگ: بله.
امکان خرید سه روز پایانی این نمایش با تخفیف فراهم شد.