صادقانه جزو کارهایی نبود که بخوام به دیگران توصیه کنم که ببیننش
نقطه قوت و عطف نمایش ایده و داستان بود که با چالشی که ایجاد میکرد باعث میشد مخاطب منتظر بمونه ولی خب اجراها تقریبا ضعیف بود روی دکور و نورپردازی دقت بیشتری باید میشد و جالب اینجاست که بنظرم بهترین بازی متعلق به دو کودک خردسال و بعد گرگ داستان بود
البته با پر نظر گرفتن اینکه هم کارگردان و هم اکثر بازیگران کار اولی بودند میتوان آینده خوبی رو برای این تیم جوون متصور شد
جالب بود و تلاش زیادی شده بود براش
اینو از اینجایی میفهمم که با وجود میگرن شدیدی که داشتم نمایش رو دنبال کردم
چهارشنبه شب نمایش را به تماشا نشستم. منتقد نیستم که از ضعف صدا بگویم و از برخی دیالوگ ها که میشد قوی تر نوشته شود. یا از درخشندگی بازی بازیگران علی الخصوص گرگشان و مجنونشان. ولی میخواهم بنویسم از جذابیت ایده مرکزی که بنظرم سیالیتِ اروس و تاناتوس بود که جابجایی این دو را ممکن میکند. کلید فهم این جابجایی در بازی دو بازیگر کودک بود که جا عوض کردند. اروس-شور برانگیزنده زندگی_ جای خود را به تاناتوس-هر آنچه مخالف و مقابل زندگی ست- داد و برعکس. این در سطح خرد بود. اما در سطح کلان هم ایده نمایش همین بود. دهکده ای که زمانی شوق زندگی غلبه در آن داشت حالا در چنگال تاناتوس گرفتار شده. اهالی هم به دنبال زندگی اند اما اروس در آنها به تاناتوس بدل شده و میخواهند از مرگ، مرگِ عشق که غایت زندگی ست، زندگی را به دهکده بازگردانند. این تبدیل و تبدل شوق مرگ به شوق زندگی و برعکس را در بسیاری از اجزای نمایش مشاهده گر هستیم. در گرگ که خواستِ زندگی اش به خواستِ مرگ بدل میشود و از بانوی اسیر که شوق مرگش با شوق زندگی جا عوض میکند.
این تقابل مرگ و زندگی، تقابل اروس و تاناتوس کاملا متناظر است با تقابل طبیعت و تمدن، طبیعت با روح، با زندگی آغاز میشود و تمدن با مرگ، با کشتنِ طبیعت متولد میگردد. دوگانه ها همواره قابل تناظر اند و نویسنده و ایده پرداز این نمایش به خوبی این تناظر ها را هشیارانه یا ناهشیارانه نشان میدهد. زن، طبیعت، اروس، جنون؛ و مرد، تمدن، تاناتوس و مهارت و حرفه(نجار).
ایده نمایش بسیار دوست داشتنی و قابل تامل بود. خسته نباشید به تمامی اعضای پشت و روی صحنه.
ممنون از رضا که دعوتم کرد...