من خواب دیدم. توی خوابم آفتاب آنقدر داغ بود که همه چیز روی زمین در حال ذوب شدن و کش آمدن بودند. دستهای بخشنده لیر مدام وا میرفت و دراز و درازتر میشد. توی خواب من گانریل و ریگان دستهای دراز لیر بخشنده رو از روی زمین برداشتند و مثل طناب به دورش کشیدند و پیچیدن و پیچیدن. اونقدر پیچیدن که لیر بخشنده مثل یک نوزاد قنداق پیچ شده بود.