شب بود
رفتیم بام خانهی هنرمندان
گفتیم بام خانهی هنرمندان، همانطور که اسمش گویاست، باید غرق در خیال باشد..خانهشان پر از آثار هنریست، اما آنجا که خیالشان میان ستارهها دودو میزند، بیشک بام آنجاست
اندکی به خیال خام خودمان از آسمان خیره شدیم، گفتیم نکند امشب از آن آسمانهای خشمگین نصیبمان شود که چهره در هم کشیده و نخواهد حتی یک ستاره به دامان چشمانمان بریزد؟
رفتیم داخل تاریکخانه
گفتیم بیستاره خارج شویم، روا نیست..خودمان از تاریکخانه یک چیزی پیدا میکنیم و همراهمان میبریم
بک کتاب قصه رنگارنگ دادند دست ذهنمان..اما تاریک بود و جز سیاهی و سپیدی چیزی دیده نمیشد..گفتیم نکند این کتاب مصور از اول هم بیرنگ بوده
... دیدن ادامه ››
و زمانمان که تمام شود باید با یک دفتر نقاشی که فقط تعدادی طرح و نقش بیرنگ دارد از تاریکخانه خارج شویم؟
رفتیم دنبال قلممو
گفتیم هر چه نداریم هنوز ذوق کودکی اندکی قریحه در ما به یادگار گذاشته، که مثل کودکیها برویم دفتر رنگآمیزی خود را برداریم و هر چه رنگ در ذهن داریم بریزیم در دل و جان همهی آن طرح و نقشها
طرح کتاب قصه، طرح جالب اما هولانگیزی بود..سیاه و سپیدیاش دلمان را ریش میکرد..شروع کردیم خیالبافی و نگذاشتیم بام خانه هنرمندان ما را مسحور خود کند..هر آنچه خیال بود آنجا پرسه میزد، مثل فرشتههای بالدار قصههای سرزمینهای خیالی..قلممو به دست، یک رنگ از بال این فرشته و رنگی دیگر از بال فرشتهای دیگر، امانت گرفتیم و رفتیم که کتاب قصه مصورمان از بیرنگی رنجور نشود
رفتیم داخل اتاقکهای بیروح قصه
گفتیم نکند زمان تمام شود و اتاقکی بیجان و رنگ بماند؟ رنگ از قلمموها میچکید..اتاقک اول را با عجله رنگآمیزی کردیم، رفتیم سراغ اتاقک بعدی..در اتاقکها مجال گشت و گذار نبود، فقط دیوانهوار رنگ به دیوارها میزدیم و به سرعت نوبت خاطرهبازی در اتاقک بعدی فرا میرسید..خاطرهبازی که نه، خاطرات قطاری رد میشدند، رنگشان به دیوار ذهن سرازیر میشد و فرشتهی بالداری آن رنگ را سراسیمه به قلممو میریخت و از مهلکهی بیرنگ اتاقک میگریخت..صدای بال زدن فرشتهها، جیرینگ جیرینگ..صدای سوت قطار خاطرات، هوووووووو هوووووو..زمان به سرعت میگذشت..مجالی نمانده بود..دلمان به دیوار رنگی اتاقکها خراشیده و زخمرنگی بر آن از هر اتاقک میماند..قلمموها را انداختیم..زمان برای تمام کردن کتاب قصه در همین لحظه سر از پا نمیشناخت..زخمرنگها از دیوار دل چکه میکردند درونمان
رفتیم دنبال در خروجی تاریکخانه
گفتیم نکند این اتاقکها هزارتویی بیپایان باشد؟ باید هر چه سریعتر در خروجی را پیدا کنیم..نمیشود در خیال رفت و رنگآمیزیاش کرد، اما در خاطرات رنگی گیر افتاد..دوان دوان به دنبال در بودیم، نوری بیجان در امتداد دیدمان چشمک میزد..اثری از فرشتههای بالدار نبود..صدای قطار از ما دور میشد و دیگر صدایی به گوش نمیرسید..به نور نزدیک و نزدیکتر شدیم..دستمان تا در، چشمبههمزدنی فاصله داشت..
ناگهان، چراغها روشن شد..نزدیک در بودیم..برگشتیم پشت سرمان را نگاه کنیم..اثری از اتاقکها و فرشتههای بالدار و قطاری نبود
زمان خیالپردازی تمام شده بود و بام خانهی هنرمندان امشب در عین خشمگینی بیسخاوت نبود
سرزمینهای خیالی، چیزی دورتر از بام خانهی هنرمندان نبودند
میشد بر افق آسمان دیدشان، ولو محو و تاریک...
جیرینگ..