تجریش . . . ناتمام (شاید بخشی از این نوشته داستان کار رو لو بده)
وارد سینما شدیم. پرده ی دم در کشیده شد و فیلم شروع شد. تبلیغ بود در مورد یک شرکت خدمات تلفنی اما صدایی در کار نبود! گفتم: عجب ایده ای!!! تبلیغ مکالمه ی تلفنی بدون کلام! اما یک دقیقه ی بعد فیلم هم شروع شد و دیدیم باز هم صدایی بر نخاست! دیگه به این فکر نبودم که احتمالا این هم نوآوری کارگردانه! رفتم به کنترل چی سینما جریان رو گفتم! تشریف آوردن و بعد از چند دقیقه صدا وصل شد اما کسی به درخواست بینندگان مبنی بر این که فیلم رو از اول پخش کنند توجهی نکرد و ما حدود پنج دقیقه دیالوگ های اول فیلم رو نشنیدیم! متاسفانه به نظر می رسید مسئولین سینما هم خیلی این فیلم رو جدی نگرفتند!
این نوشته قرار نیست نقدی بر این فیلم باشه. فقط قراره توجه کارگردان کار رو (به فرض این که این نوشته ها رو بخوانند) به نکاتی جلب کنه که موجب میشه یه فیلم برای بیننده به یک عذاب بی پایان تبدیل بشه. اولین نکته این که من به عنوان کارگردان در ذهنم چه ترتیبی برای چینش سکانس ها در نظر گرفتم؟ روند فیلم به این صورت بود: زن میره سر قرار اولیش که مشخص نیست چرا باید تجریش باشه؟ چون به باغ فردوس نزدیکه؟ تازه خیلی م نزدیک نیست! از شرایط کوچه به نظر می رسید قرارشون دم در سعد آباد باشه!!! خلاصه سوار ماشین آقا پسر سابق و مرد فعلی میشه! بعد راه میفتن میرن تئاتر نصر! خب اگه تجریش کاری نداشتید چه کاری
... دیدن ادامه ››
بود اونجا قرار بذارید؟! به نظر شما لاله زار به تجریش خیلی نزدیکه؟ حالا از این موضوع میگذریم. این دو نفر میرن سر قرار های مختلف و دائم با شرایط مشابه روبرو میشن. پیش رضا میرن تا خاطره بازی کنن، پیش آقا بسیم میرن تا خاطره بازی کنن، پیش فرانک میرن تا خاطره بازی کنن، پیش اون دوست آخری (که نامش رو فراموش کردم) میرن تا خاطره بازی کنن. موسیقی های قدیمی پخش می کنن تا خاطره بازی کنند. پنج دقیقه یه بار به هامون ارجاع میدن تا خاطره بازی کنند. انگار در جوانی این دو، تنها فیلم ساخته شده هامون بود! پوریا آذربایجانی عزیز! وقتی نما ها تعویض میشن اما هیچ اتفاقی در فیلم نمی افته اثر شما به یک ملال بی پایان تبدیل میشه! مهم تر از همه این که مقدمه چینی طولانی شما در مورد موقعیت دراماتیک لزوما اون موقعیت رو خلق نکرده! سوال اصلی این جاست که عشق بیست ساله زنده شده اما مرد اسیر تعهد اخلاقی و زناشوییه. چه باید کرد؟ خاطره (انگشتر) رو بذار تو شیشه درش هم محکم ببند و بذار یه کنج! خب اوج و فرود این حکایت کجا بود؟ فقط آغاز بود و پایان! کلی مقدمه چینی کردیم تا نقطه ی عطف داستان رو ببینیم اما هیچ!
نکته ی بعدی که خیلی کوتاه ازش رد میشم: بعد از انقلاب کافه در سینمای ایران تغییر ماهیت داد. قبلا کافه به معنای بزن بزن و یک صحنه ی اکشن و البته رقص و آواز بود. بعد از انقلاب و به ویژه از فیلم ضیافت به بعد، کافه تبدیل شد به نماد نوستالژی! امکان نداره فیلمی با موضوع خاطره بازی ببینیم و یه شخصیت کافه چی توش وجود نداشته باشه! آقای آذربایجانی عزیز قابل پیش بینی نباشید! با تشکر
احساس می کردم کارگردان مجموعه ای از تمام چیز هایی که دوست داشته رو در فیلم قرار داده بدون این که به کاربردشون فکر کرده باشه! پیدا کردن سیگار در کیف پسر چه تاثیری در کلیت داستان داشت؟ تنها اتفاق جنبی که اندکی اهمیت داشت شاید همون دزدیده شدن فندک ماشین باشه که دست کم آخر کار به ایجاد حس یاد آوری خاطرات یک روزه برای فروتن کمک می کنه. در مقابل پیدا شدن حاجی فیروز در اون ساعت شب اونم در خیابونی که می بینیم تا چه سوت و کوره فقط دو فرض رو به ذهن من میاره: یا حاجی فیروز داستان ما شم کاسبی نداره و خیابون شلوغ ولی عصر رو ول کرده و تو کوچه های تاریک دنبال مشتریه! یا این که کارگردان تصمیم داشته یه اتفاقی مشابه اون فندک رو برای سرور (شقایق فراهانی) ایجاد کنه اما کلیت ماجرا به شدت بی منطق از آب در اومده!
یه نکته ی دیگه: گاهی میشه چند دقیقه از فیلم هم در سکوت و بدون موسیقی سپری بشه! این همه موسیقی بی ربط به هم که هر کدوم قرار بود یه فضای خاصی رو به بیننده القا کنه اما حجم زیاد موسیقی های داخل ماشین، نوازندگی تار، موسیقی موقع صرف ناهار و غیره واقعا خسته کننده بود.
از همه ی این ها گذشته شخصیت های گذرا و تخت و یک بعدی که در این سفر یک روزه کارکردی در حد اکسسوار صحنه دارند (همگی به عنوان اشیایی سخنگو برای یاد آوری خاطرات مشترک این دو دلداده ی سابق به کار میرن) به حدی کارکرد مشابه با هم دارند که شاید وجود یکیشون کافی می بود. اگه تمامی این نقش ها حذف می شد و در عوض فرضا رضا (افشین هاشمی) نقش پر رنگ تری می داشت و با همان زبان شوخ و شنگ سعی می کرد این فضای رمانتیک رو پرورش بده شاید کار کلیشه ای تر میشد اما احتمالا قابل تحمل تر می بود.
امیدوارم روزی کار بهتری از پوریا آذربایجانی عزیز ببینیم.