«بخشی از کتاب تکگوییهای مرگ»:
یه رفیق داشتم اونوقتا، چن سال پیش، اوووه بهت بگم شاید بیست سال پیش از این، اسمش رضا قندی بود. پول رو هر جا پیدا میکرد ماچ میکرد، میزد پَرِ شالش. آخرم انسولین اشتباهکی زد و مُرد. خدا رحمتش کنه. همیشه میگفت یه چیزی رو که دوس داری میآد سمتت، میخواد وردِ وروره جادو باشه یا تاپالهٔ گاو، میآد. خوب و بدش هم خودت انتخاب میکنی. این استعدادم که بعضی بَلَدا میگن، کشکه جونِ شما. فقط باید ورد زبونت اونی باشه که نه به گوشِت خوندن و نه دیکتهت کردن، فقط دلت وُ دلت.
آقام رو که یادم نیست اما شووَر ننهم همیشه به دلش بود. راه دلش رو رفت. یه حموم قرقاول داشت گوشهٔ حیاط. صدای قرقاولا که در میاومد، زره میپوشید میرفت توی حموم. (دستکشها را دستش میکند و از گوشهای دیگر از صحنه تشتی را برمیدارد.)
تا سه ساعتی در نمیاومد. نمیدونم چیکار میکرد اون تو، آب میداد، دون میداد که صداشون قطع میشد. بعد یهو سروکلهش پیدا میشد. من که جرأت نداشتم، اما رضا که از پنجره پاییده بودهش میگفت، یکییکی قرقاولارو بغل میکنه وُ باهاشون حرف میزنه. اونام گوش میدن.
اسمش اتابک بود. (تشت را کنار جنازه پرت میکند.)
صب به صب یه تشت از پشتِبوم، تالاپ، پرت میکرد پایین، رختاش رو میانداخت توش. اصن شستن هیشکی توی کَتِش نمیرفت الا خودش. فقط تشت وُ آب حوض وُ طنابی که توی حیاط بسته بود. برفم میاومد رختاش رو آویزون میکرد، میگفت بالاخره خشک میشه. (بیلی را برمیدارد و زمین را میکَنَد و خاک را در تشت میریزد.)
نقاش بود. ساختمون نهها. یه رنگ میریخت رو بوم وُ شروع میکرد. هیشکی فک نمیکرد نقشی بشه ازش درآورد اما یه عالم تابلو داشت. خرپشته پر شده بود. ننهم داد میزد برو لااقل یکیش رو بفروش بری یه جوراب بخری بندازی گَلِ پات، انقد پاره نپوشی.