«ساختن»... باید بگم بهشدت داره با یک نمایش دیگه برای صدرنشینی بهترینهام رقابت میکنه! اینجور دوسش داشتم یعنی.
از همون اول یا سالن بوی قهوه میداد، یا تماشاگر کناری من قهوه نوشیده بودن، یا یکی در همون حوالی با ادکلنِ قهوه دوش گرفته بودن! هرچیزی که بود، این بوی دلانگیز که با وجود ماسک هم حس میشد بههمراه اولین مواجهه من با دکور صحنه، از همون اولش حالمو خوب کرد.
بازیگران در اجرای دیشب بهطرز غریبی هماهنگ بودن، با هم، و با موسیقی و آواها. اصاً فک کنم گاهی یه آه متعجبی میکشیدم از شدت این هماهنگی!
طراحی حرکات و بازی همهی بازیگران بهتنهایی هم عالی و دوستداشتنی. تکتکشونو نگاه میکردم و ناخودآگاه لبخند میزدم از یک
... دیدن ادامه ››
شعف درونی.
متن پیام داشت؛ اما زیادهگویی نداشت، موجز و مفید و قشنگ.
اصاً چقد زود تموم شد بهنظرم! با این روند، طولانیتر هم بود من کاملاً لذت میبردم.
دکور، نورپردازی، موسیقی، طراحی لباس، کلاً چیزی جز کلمهی عالی نمیتونم بهکار ببرم.
?از اینجا بهبعد خطر اسپویل?
طراحی لباسها و رنگهاشون چه خوب بود، همهچیز، حتی کلاه و رنگ لباس مادر.
همون اول نمایش که سازنده گفتن «این دختره یهکم پسره» بیشتر به لباسش توجه کردم و تفاوتش با لباس عروسک دختر دیگه لبخندمو وسیعتر کرد.
نکتهی دیگه اکتهای این عروسکها بود که طبق تکجملهی معرفی از طرف سازندهشون، یکیشون واقعاً حقیقتِ بچهتر بودن و دومی بالغتر/کمتر تخس بودن رو بهحدنهایت انتقال میدادن و این واقعیتها، بهخاطر بازی عالی دو بازیگر و میمیک صورتشون، فرای اون جملهی بیان شده، کاملاً حس میشد (یاد اکتهاشون مثل نوشیدن آب که میافتم هی دوس دارم بگم «آخِی». شما نشنیده بگیرید!).
درمورد پسر هم که گفتم یحتمل عروسکیه که زنده شده، منطقاً جز این نمیتونس باشه!
ایدهی چوبی بودن خود پدر و مادر خلاقیت نوینی بود در اجرا. ایدهی سازنده بودن درحالیکه خودت هم قبلاً ساخته شدی و تکرار این چرخهی بینهایت...
صحنهی پایانی، تلفیق عشق و نفرتی غریب.
اعتراف میکنم برای من نمادِ جریان احساسات/منطق در یک خانوادهی تیپیکال ایرانی بود و فراتر از اون، تصویرسازی روابط انسانهایی که گاهی مثل دو آهنربای الکتریکی که قطبهای هردو دائم در حال تغییره عمل میکنن: لحظهای جاذبه و لحظهی بعد میتونه ادامهی همون جاذبه باشه یا به دافعه تبدیل شه.
محوشون شدم، محو یک تئاتر زیبا. اگرچه بعضی قسمتهای نمایش برام گنگه.
پ.ن: در جای دیگهای هم گفتم که به کلمهی «حرومزاده» حساسیت دارم؛ حالا پشت هم تکرار میشد. چه میشد کرد؟ سعی میکردم نشنیده بگیرم و به لذت بردنم از نمایش ادامه بدم. خب، کاملاً هم موفق بودم.