در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | اکبر خوردچشم: قصه: برگ پاییزی با اولین برگ زردی که افتاد روی زمین، دل پیرمرد هری
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 12:15:11
قصه: برگ پاییزی

با اولین برگ زردی که افتاد روی زمین، دل پیرمرد هری ریخت پایین. اضطراب برش داشت . چند قطره عرق سر خورد روی گونه های چروک خورده اش. باورش نمی شد که راستی راستی پاییز از راه رسیده باشه و برگ ها یکی یکی به نوبت روی زمین بیفتند.
پیرمرد توی پارک سرکچه شون و روی همون نیمکت همیشگی و تکراری لم داد. بعدشم زل زد به فواره ی آبی که همین طور بالا می رفت و بالاتر می رفت. اما سرآخر نفسش بند می اومد و برمی گشت توی حوض آب؛ درست مثل خود پیرمرد که وقتی بچه بود، هیچوقت از بازی کردن خسته نمی شد و همراه خواهرش...
دیگه نتونست طاقت بیاره و بغض عجیبی گلوش رو گرفت. ولی هرجوری بود، زیر لب گفت:
« مریم...مریم...خواهرم...»
نمی دونست چرا دلش یه دفعه هوای خواهرشو کرده؛ چند سالی می شد مریم مرده بود و پیرمرد نمی تونست باور کنه خواهر دوقلوش رو از دست داده. اماخب، ... دیدن ادامه ›› چی کار می تونست بکنه؟
آهی کشید و خم شد و یه برگ زرد رو از زمین برداشت. بو کرد؛ بوی بچگی هارو می داد. بوی همون موقع هارو که تا اولین برگ پاییزی می افتاد روی زمین، اون و خواهرش مریم سر یه تیکه برگ دعواشون می شد. هرچند اون زورش زیاد بود و مریم تسلیم می شد و در برابرش کوتاه می اومد و با گریه می رفت سمت مادرش، اما هنوزم که هنوزه صداش توی گوش پیرمرد مونده که می گفت:
« عیب نداره؛ حیاطمون که پر برگه! اینام یه روزی زرد میشن دیگه!»
بعد شکلک درمی اورد و خودش رو توی دامن گل گلی مادر پنهون می کرد؛ آخ که چقدر دیدنی بود خنده جای گریه رو می گرفت.
پیرمرد دوباره آهی کشید و زیر لب گفت:
« کاش مریم زنده بود! کاش بچه بودیم و هرچقدر که می تونستیم از توی پارک برگ خشک جمع می کردیم و بعدشم لای دفتر مشق مون میذاشتیم تا هر وقت آقاجون از سرکار به خونه میاد، سمتش بدوییم و هر کی که زرنگ تره، زودتر دفتر مشقش رو باز کنه و اینطوری یه شاهی از آقاجون جایزه بگیره!»
باد سردی وزید. برگ ها یکی یکی از روی شاخه ی درخت ها افتادند پایین. پیرمرد سردش شد. به عصاش تکیه داد و از جاش بلند شد تا سمت خونه اش بره. احساس کرد از خوشحالی توی پوستش نمی گنجه، آخه ظهر بود و مثل همیشه زنش، انسیه براش یه غذای خوب پخته بودو انتظارش رو می کشید که شوهرش کی از پیاده روی برمی گرده.
زیر درخت ها و روی سنگفرش پارک پرشده بود از برگ های زرد و قرمز و نارنجی. پیرمرد با اون کت و شلوار سیاهش مثل نقطه ای سیاه وسط اون همه رنگ دیده می شد که عصا زنان داشت راه می رفت که یعنی؛ هرچند پاییز و زمستونه، اماخب، زندگی همچنان جریان داره!
پایان