جوش-پارت سوم
همان طور که در پارت اول و دوم اشاره کردم واژه جوش معانی گسترده ای دارد که هر کدام در جای خودش که قرار بگیرد تفسیر های مختلفی دارد که میتواند جمله را منفی یا مثبت کند.
تا اینجا پیش رفتیم که جوش خطرناک کتری شد چای داغ و بعد از آن سر از آبگرمکن خانه مادر پدرم در روستا در آورد . از آن شب به بعد هیچ گاه به حمام مادر بزرگ نرفتم حتی اگر مجبور بودم شب را روی فرش و بی متکا خارج از پشه بند بخوابم . اصلن جوش با من چکار دارد؟
از روستا که به خانه برگشتیم با همراهی دمپایی که نشیمن گاه مرا نوازش می کرد روانه حمام شدم تا به قولی کبره های بسته شده بر پوست را غافل گیر کنم. آب پاک هم جسمم را بشوید و هم روانم را ازین افکار شوم. تاثیر آب گرم بود آیا یا نوع شستشوی پدر نمی دانم اما بعد از استحمام به خواب عمیقی فرو رفتم و بعد از آن انگار دنیا برایم رنگ دیگر داشت.
خانه ما از آن خانه ها بود که این روزها با افتخار می خوانیمش کلنگی، همان ها که با درایت تبدیل به برج های بی قواره شان می کنیم و از تراکم
... دیدن ادامه ››
بالای آن لذت وافر می بریم. انتهای یک کوچه بن بست با عرض سه مرد بالغ و طولی کمی بیش از قد این سه مرد، یک در سبز کوچک اما دو لنگه نمایان بود، دری با دستگیره گرد نقره ای رنگ با یک کلاه گرد آهنی مشبک بر روی سرش که پر از پروانه بود.کنار در دقیقن سمت راست روی دیوار طوسی رنگ دلمه دلمه شده از جنس سیمان آن روزها، یک مستطیل سفید بود با برجستگی مربع شکلی در انتهای آن. انگشتت که مربع را نوازش می کرد آن سوی دیوار یک آدمک آهنی که کلاه خود بر سر و یک چماق گرد در دستش داشت محکم بر سر خود می کوبید. ما با صدای فریاد هایش می فهمیدیم کسی منتظر است که وارد خانه مان شود. از در سبز که می گذشتی دو پله تو را از بالا به پایین و به حیاط می رساندند. شاخ و برگ درخت انجیر همسایه که به خانه ما سرک کشیده بود میهمان را گول می زد.نه حیاط ما باغچه نداشت کوچک بود اما پر بود از گلدان های ریز شمعدانی .میانشان راهی بود که تو را با چند قدم ناچیز به در ورودی خانه هدایت می کرد.پدرم همیشه آن را مسیر سبز می نامید. خبر نداشت بعد ها یک فیلمساز فرنگی نام فیلمش را از روی دستش کپی می کند بدون در نظر گرفتن قانون کپی رایت. بگذریم.
تمام دیوار روبروی در ورودی به مدخل خانه شیشه بود.کفشت را که درمی آوردی و از آن که می گذشتی روی موکت قهوه ای رنگی پا می گذاشتی که از یک راهروی کوتاه تو را به یک ردیف پله در سمت راست و یک سالن بزرگ در سمت چپ می رساند.سالن بزرگ پر از نور بود وخورشید مهربانانه به آنجا می تابید تا آخرین لحظه های حضورش در آسمان. میانه اتاق یک در دو لنگه قهوه ای رنگ مغرور بود که مثل دو سرباز درباری، دو سمت اتاق را احاطه کرده و نگاه را بیش از همه به خود متمرکز می کردند. وقتی این دو لنگه دست به دست هم می رساندند اتاق به دو قسمت مساوی تقسیم می شد. دو قسمت کاملن مجزا، قسمت پشت در پر بود از پشتی های قرمز با طرح های آجر آجری تو گلدار.طرح عجیبی بود اما وجود داشت و برای خودش شحصیت ویژه ای بود.جلوی پشتی ها روی فرش قرمز گل تبریزی دست باف که مادر بزرگم سالها پیش بافته بود، یک ردیف پتوی دو لا شده که رویش را با ملحفه هایی از طرح بته جقه پوشانیده بودند دراز کشیده بود.این ترکیب دو سمت اتاق را به صورت یک زاویه قائم پر کرده بود. در محل تلاقی آن دو نیز یک سماور زرد با قوری و استکان های کمر باریک که عکس مردی سبیل گنده ای که به هر کسی در مقابلش قرار می گرفت چشم می دوخت دلبری می کرد.بعد ها که پی بردم طلا چیست فهمیدم رنگ آن نیز زرد نبود بلکه طلایی بود، آن مرد سبیل گنده را هم شاه عباس می خواندند. حالا چرا روی لیوان به آن باریکی نزول اجلال کرده بودند نمی دانم، من بگمانم دروغ گویی بزرگ بوده چرا که عکس شاه و لیوان کمر باریک هیچ ربطی بهم ندارند. همیشه عکس دولت مردان بر روی چیز های پهن یا بزرگ حک می شود که پهنای آن بر بزرگی آنان بیافزاید.بگذریم.
در قسمت جلویی که به حیاط کوچک مشرف بود دو ردیف مبل با پارچه ای طوسی رنگ عجیب که دیگر نمونه اش را در هیچ کجا ندیدم لم داده بودند، درست روبروی هم، انگار یکدیگر را زیر نظر داشتند. در میانه دو مبل یک میز شیشه ای زهوار در رفته ای نشسته بود.راستش همش خیال می کردم دارد مبل ها را نصیحت می کند چرایش را نمی دانم شما هم نپرسید چون واقعن جوابی ندارم.نگاهت که به فرش می افتاد بیچاره ای در نظرت شکل می گرفت که بار سنگینی بر دوشش گذاشته بودند و او توان تکان خوردن نداشت. بعد از دیدن فیلم محمد رسول الله و آن صحنه که سنگ را بر روی شکم بلال گذاشته بودند، فرش سورمه ای رنگ گلگلی را بلال می خواندم.به جرات باید بگویم پرده بلند حریر نازک بی رنگ که تمام شیشه سالن را پوشانده بود دیده نمی شد اما چرا مادر و پدر هر سال برای تعویضش جنجال داشتند نمی دانم. هرسال عوض می شد وهر سال همان بود، طرح، مدل دوخت حتی بی رنگی اش. فقط انگار بهانه ای شده بود که نزدیک به تحویل سال جدید کینه های کهنه پدر و مادر را خالی کند تا سال جدید را بی کینه و کدورت در کنار هم شروع کنند. همیشه نزدیک به زمان تعویض پرده که می شد با هزار ترفند خود را به خانه مادر مادرم که نزدیک مان خانه داشتند می رساندم و تا پایان این فرایند خطیر آنجا سنگر می گرفتم. بی اغراق سنگر می گرفتم چرا که صدای جدل آن دو از صدای موشکهای صدام که در سنین طفولیت در خاطرم مانده بیشتر بود. صد رحمت به مسئولین، قبل از شروع موشک باران آژیر قرمزی ، صدایی زنگی چیزی می زدند تا به سرعت به پناذه گاه برویم، پدر ومادر بنده اما مثل نارنجک های چهار شنبه سوری بی هوا زیر پایت می ترکیدند و بعضن سنگ های داخلش و موج عجیبش تو را چنان می گرفت که تا چند روز توهم ترکیده شدن نارنجکی دیگر در زیر پایت را داشتی.
یک سال نزدیک به سال نو انفجار از آشپزخانه و با صدای مادر شروع شد. من یک لم جلو پشتی دراز کشیده بودم، با شلوارک که قدیم تر ها می خواندمش شرتک و یک رکابی زیبا با تصویری از کرانه های باختری ( در اخبار شنیده بودم و چون روی زیر پوشم گل و بلبل بود این نام را برایش بر گزیدم حالا چرا...؟ این را هم نمی دانم.). شریان افکارم پاره شد و به در و دیوار پاشید.آسیمه سر مثل فنر ی که از جا در برود بلند شدم و با سرعتی چون حسین بولت در صد متر، خود را به در خروجی رسانده، دمپایی ها را جا بجا پوشیده و پایم را در مسیر سبز قرار دادم. همه چیز انگار کند شده بود حتی دویدنم، کش می آمد هم راه، هم من، صدای شرق شرق دمپایی بر کف موزاییک در گوشم پژواک می کرد. گرچه هدف نزدیک بود اما دست یافتنی نمی نمود.دستم را دراز کردم تا دستگیره در به دستم نزدیک شود اما باز کش می آمد. دستم که در مسیر برگشت به پشت سر و باز حرکت به سمت جلوی خودش بود از حرکت ایستاد و به سمت بالا کشیده شد گام هایم نیز هوا را لگد می زد، دقیقن مثل لحظه تکاف هواپیما.لبخند روی لبانم نقش بسته بود و به قول بچه ها خر کیف شده بودم همه صدا های پیرامونم قطع شده بود رویای پرواز داشت تحقق می یافت که صدایی تمام رویا هایم را بر هم زد، صدای پدر، "گفت: کجا در می ری پسر؟ سر ظهری ها؟ بیا ببین مامانت چی می گه؟فرار می کنه واسه من."، همان طور چرخید و مرا داخل خانه قرود آورد. تا پایم به زمین سفت رسید برگشتم به سمت در که پدر سد راهم شد، "گفت : کجا باز؟ می گم برو ببین مامانت چی میگه؟"، همان طور که سرم پایین بود و مشغول کنکاش برای فرار از بین پاهای پدر "گفتم: پرده هال به من ربطی نداره یعنی اصن نمیبینمش که بخوام چیزی بگم،... برو کنار دیگه". پدرم با صدایی که خنده ای فرو خورده در آن مستتر بود "گفت: پرده هال چیه؟ برو تو آشپزخونه ببین چه دسته گلی به آب دادی، برو". من سرم را بالا آوردم و به پدر نگاه کردم، ": دسته گل چی؟ من کاری نکردم که". با اعتماد به نفس بر گشتم ،به سمت آشپزخانه را ه افتادم، با گام هایی بلند و کشیده، تا پایم را داخل آشپزخانه گذاشتم مادرم با خشم نگاهی کرد و"گفت: با دمپایی آخه". تازه متوجه دمپایی های همراهم شدم به سرعت از پا درشان آوردم و کنار در آشپزخانه گذاشتم، در همین حین چشمم به کف آشپزخانه خورد، قرمز بود! کی سرامیکش را عوض کرده بودند؟ کف آشپزخانه ما قهوه ای بود که. با سری بالا وارد شدم و "گفتم: قشنگ شده من قرمز دوست دارم "، هر چه جلوتر می رفتم احساس می کردم کف پایم خیس می شود و انگار زمین می خواهد پایم را بگیرد. مادر با جیغ بنفش "گفت: بدون دمپایی؟ ای خدا من تازه خونه تکونی کردم آخه"، از همان روزها معنای دوگانگی را یاد گرفتم گویا، اول گفت با دمپایی حالا می گوید بدون دمپایی وای این چه فلسفه پیچیده ای بود.آرام "گفتم : پام بود که، خوب شما خودت گفتی در بیار"، و او ادامه داد": با دمپایی حیاط وسط خونه نباید بیای با دمپایی خونه هم وسط حیاط چند بار بهت بگم ها؟ الانم پابرهنه روی این موج مرباها راه افتادی، صد دفعه نگفتم تو خونه با دمپایی مخصوصن وقتی می خوای وارد آشپزخونه بشی"..دیگر دمپایی مهم نبود کلمه مربا که به گوشم خورد فرو ریختم تازه فهمیدم چه خطایی کردم.شیشه مربا همیشه بالای یخچال بود ودور از دسترس من، من هم عاشق مربا آن هم آلبالو ، وقتی حواسشان نبود چهارپایه کوچک کنج آشپزخانه را به در یخچال نزدیک می کردم و بعد از بالا شیشه مربا را پایین می کشیدم، چند قاشق می خوردم و باز به موقعیت اول برش می گرداندم.،بدون اینکه کسی شک ببرد. مادرم داشت می گفت ومن در فکر بودم که چطور دستم رو شده و بدتر از همه شیشه مربای نازنینم شکسته اما ناگهان گوشم فریاد مادر را شنید ": دیگه از دستت جوش آوردم، بابا برای خودت بده صد پشت ما قند داشتند تو هم هی مربا بخور تا قند بگیری ...اه حالا باید خودت اینجارو تمیز کنی، ....تا قبل از ناهار باید مثل اولش بشه".هیچ کدام از حرف هایش برایم ابهام ایجاد نکرد حتی وقتی گفت قند می گیرم با اینکه منظورش را نفهمیدم، اما مدام به دستانش زل زده بودم که جوشی که با خود آورده ببینم، می خواهد جوش را روی من بریزد؟ از کجا آورده این جوش را؟در تمام طول مدت تمیز کزدن کف آشپزخانه و حسرت دور ریختن آن همه مربای نازنین به این فکر می کردم که این جوش کتری دیگر چرا در مسائل خانوادگی ما دخالت می کند؟ اصلن مشکلش با من چیست ؟ چطور مادر مهربان من را هم تحت تاثیر قرار داده که او هم با خود جوش آورده . سرگیجه داشتم جوش کتری شد چای داغ بعد رفت در آبگرمکن مادر بزرگ و بعد مادرم با خودش آورده بود. کجا به دنبال جوابش باید می گشتم....
و همچنان ادامه دارد....