یک نفر زمانی به من گفته بود طوری زندگی کن که انگار هیچ کس را نداری. نمی دانم. شاید هم یک نفر نگفته بود. شاید هم خودم زمانی به خودم گفته بودم. شاید دوست دارم یک نفر این را گفته باشد تا دلم خوش باشد یک نفر زمانی چیزی به من گفته است...نه نه...اصلا هرجور حساب می کنم بهتر است خودم این را به خودم گفته باشم. حتی وقتی یک نفر بوده است...بهتر است فقط خودم حواسم به تنهایی هایم باشد. بهتر است فقط خودم به خودم یادآوری کنم که آن چیزی نشوم که همیشه از آن وحشت داشته ام. بهتر است قبل از اینکه آن یک نفر در یک روز معمولی، با قیافۀ معمولی، در یک خیابان معمولی، دستش را توی جیب ببرد و به نقطه ای معمولی در همان نزدیکی ها زل بزند و برگردد بگوید دیگر خسته شده ام و من بی توجه به مصیبتی که در انتظارم است به یک مهمانی غیرمعمولی در یک خانۀ غیرمعمولی با آدمهایی غیرمعمولی فکر کنم و هیچ چیز غیرمعمولی در این دنیای معمولی نداشته باشم، طوری زندگی کنم که انگار هیچ کس را ندارم. تا مجبور نشوم همه چیز را چال کنم. مثلِ سگ. و بعدن در به در دنبالش بگردم. قبل از اینکه مجبور شوم همه جا را شخم بزنم تا پیداش کنم. قبل از اینکه مجبور شوم همه چیز را به هم بریزم. حتی وقتی یک نفر هست. هم حواسش. هم خودش. و دلمان خوش است یک زمانی دوستت دارم را به هم گفته ایم. ولی خب تنها وقتی که زمان دوستت دارم را بگوید می شود امید داشت که تنهایی هایمان را درست و به اندازه ی کافی تقسیم کرده ایم و هیچ کس از سهمِ خودش ناراضی نیست و هیچ کس قرار نیست هیچ چیز را به هم بریزد. اصلا زمانی یک نفر گفته بود که دوستت دارم فایده ندارد، باید بتوانی یک روز معمولی، با قیافۀ معمولی، در یک خیابان معمولی، دستت را توی جیب ببری و به نقطه ای معمولی در همان نزدیکی ها زل بزنی و احساس کنی همه چیز را دوست داری، بعد برگردی به صورتش لبخند معمولی بزنی و آن یک نفر هم با یک لبخند معمولی جواب بدهد و هیچ کدام مجبور نباشید در به در دنبالِ هم، همه جای غیرمعمولی را بین آدمهایی غیرمعمولی شخم بزنید و به تصاویر مبهمی که از هم دارید چنگ بیندازید. مگر دست کسی به زمان می رسد؟ وقتی نشسته ای روی استخوانهایش و زوزه ات در گلو می شکند، او همه چیز را با خود برده است. همیشه دیرتر از موعد می فهمی که هیچ کس را نداری. و یک نفر زمانی این را به من گفته بود...