سوز روی گونههایم خش میکشد. نمیدانم توی کدام خیابان هستم، فقط میدانم انقدر طولانی هست که آخرین نخ پاکت را دربیاورم، چند ساعتی توی دست بغلتانم و به آن شعر غمگین فکر کنم که چند روز پیش برایت نوشتم. بعضی جاهایش درست یادم نمیآید... باز سرفهام میگیرد. سرفه هایم خونی شده. مهم نیست. شاید همین یک نخ یا حتا یک پک اولش را تا مرگ فاصله داشته باشم. خوب است، چون این جمله اصلن به این معنی نیست که اگر این یک نخ را بکشم، مثل سگی پیر و تنها آخرین وق بیرمقم را مینالم و کنار پیادهرو توی شاش خودم نفله میشوم. نه. این یک نخ شروع دوباره مرگی است که تمام این پائیز و زمستانها را دارم تویش دست و پا میزنم و هر روزش هزار بار با سرفههایی که سینهام را چنگ میاندازند، لزجترین لختههای سرخ و سیاه را از ته وجودم توی چاه، توی جو، توی صورت این پیادهروهای تکنفره میریزم. سرد است. قدمهای بیهدفم را ول میدهم روی تن سرد پیادهرو تا آن هم تک و توک با قدمهای اشتباهی که میگذارم، از درز سنگفرشهای لق، گِل و لجن و عقدهاش را به تنم تف کند. به گلهای شتک زده روی پوتینهای سنگین و سیاهم نگاه میکنم. اولین بار هم که توی خیابان عق زدم، کفش و شلوارم همین شکلی شد. شب سردی بود و میخواهم خودم را گول بزنم که به هوای گرم شدن، زیاد خوردم. امشب هم سرد است، قرار نیست عق بزنم، فقظ می خواهم قبل از این که این بغض لعنتی باز بترکد یک گوشه بشاشم و یک دویست و شیش نورش را توی چشمهای احتمالن سرخ شدهام بیاندازد، فقط می خواهم مراقب باشم که روی یک سگ پیر و تنها که دارد آخرین وق بیرمقش را مینالد نشاشم. بعدش میتوانم مثلن بعد از آن چراغ چشمکزن، کنار آن گدا که یک پایش از زانو قطع شده بنشینم و همینطور که گریه میکنم مثل آدمهای مستی که مهربان میشوند، لبخند بزنم و با آن قیافه مسخرهام، نخ آخر را بهش بدهم. خدا کند آدم مزخرفی نباشد و چرت و پرت نگوید. کاش فقط ساکت باشد و به سیگارش پک بزند، دود و بخار دهنش را آرام بیرون بدهد و با هم گریه کنیم. فکر نمیکنم او هم گریه کند، حتمن آدم مزخرفی است. حتمن باید ولش کنم و به یک شعر غمگین دیگر فکر کنم...