حتا وقتی توی خیابان راه میروم آن حس مرموز و تیره رنگ میاید و میرود زیر پوستم . وقتی دارم خانه را تمیز میکنم باز میاید و زل زل نگاهم میکند . انتظار آمدنش را توی این آخرین روزهای سال نداشتم . نقشه کشیده بودم برای شادی که مهمان دلم باشد نه چند روز که تمام سال را. اما صبحها که از خواب بیدار میشوم میبینم حس مرموز نشسته روبرویم و خیال رفتن هم ندارد . نمیدانم مرا چه میشود اما هر چه هست دلم گرفته .... اصلن انگار دلم تنگ شده برای کسی یا چیزی که نمیدانم . دیشب باران آمد . من خندیدم . خدا چشمک زد و گفت: آهای من همیشه حواسم به خنده های تو هست......... " م.م 1394/1/2"